۱۶_زنده است؟!

432 51 2
                                    

داستان از دید هری

شکم تبدیل شد به یقین،قطعن مامانم با نایل در ارتباط بوده.
مامانم خیلی دوبلین میرفت،خوب نایل هم اهل ایرلنده.
تیکه ها پازل میذارم کنار هم،ولی ی چیزی این وسط‌میلنگه.دفترچه خاطرات نایل چرا باید دست مامان باشه؟
مامان اصن چرا نایل میدیده؟چرا لیلی مامان لیز سر بهش نمیزنه.
لیزا و لیام ساکت بودن،که من گفتم:اینطوری نمیشه من باید با مامانم حرف بزنم.
لیام نگاهم کرد وگفت:زده بسرت؟عصبانی میشه ،تو دفترچه اشو برداشتی ...
_دفترچه نایله...
لیز حرفمو قطع کرد وگفت:حالا هرچی...بدون اجازه ما عکسا صندوقچه برداشتیم هم دفترچه رو...مامانت عصبانی میشه هم الی...بخصوص‌که صندوقچه الان دست ماست.
لیام گفت:هری یبار گفتم باز هم میگم... ما تا اخر این دفترچه نخونیم نمیفهمیم...
من گفتم:لی...اگه نایل زنده باشه خیلی اوضاع فرق میکنه....
_محض رضا خدا اگه زنده باشه ،۹۰/۹۵سالشه...ممکن الزایمر گرفته باشه...مادر بزرگ یادت نیست؟
الیزابت سال ۲۰۰۲فوت کرد همش۷۸سالش بود ولی اواخرفراموشی گرفته بود.
اسم منو ولیام جا بجا میگفت،گاهی وقتا لیزا نمیشناخت.
_دلیل نمیشه...مادربزرگ بعد مرگ هنری شکست تر شد...
_ما مجبوریم تا اخر دفترچه بخونیم اگه نفهمیدیم یا مبهم بود گزینه اخر خاله آنه....
حرف لی با صدای گوشی اش قطع شد.لیام پاشد رفت رو بالکن اتاقم تا حرف بزنه.

نگاه لیزا کردم،خوب دو هفته دیگه جشن فارق التحصیل امون بود.
بعد جشن پارتی بود تو سالن ورزشی مدرسه ؛اکثرا همه با ی پارتینر میومدن.
_لیز؟
داشت ب عکس مامانمو نایل نگاه میکرد گفت:هوم؟
_میای باهام جشن؟
انگار بهش برق سه فاز زدن برگشت نگاهم کرد وگفت:چی؟
_میای یا نه؟
_تو...میخوای من بیام باهات ؟خوب لیام اونجا...
_هعی...قرار نیست تا ابد مخفیش کنیم...اره یا نه؟
_بهش فک میکنم...
_بگو نمیای خوب
_گفتم فک میکنم
*
*
*
داستان از دید لیزا

وسط‌لیام وهری نشستم،رو پشت بوم مدرسه.رفتیم اونجا تا بقیه دفترچه رو بخونیم؛کسی مزاحممون نشه.
دفترچه رو باز کردم
داستان از دید نایل
روز دوم تو قرارگاه جدید بود.
الیزابت وهری شیفتی سر انبار مهمات بودن،به سربازها اسلحه میدادن،یا اگه مهمات میرسید امارشو چک میکردن.
دوتا سرباز هم دم انبار مهمات بود تا کشیک بدن.
من رفتم دفتر فرمانده،صدام کرده بود.
فرمانده ی مرد حدودا چهل ساله بود.با موهای خرمایی وچشم های آبی.
منو نگاه کرد وگفت:خب هوران... امروز میریم شناسایی...و توهم میای. میخوام اون انباری که تو گزارشتون برا فرمانده کل فرستاده بودین رو بهم نشون بدین‌.
_قربان...من اونجا دقیق بلد نیستم...
_پس کی بلده؟؟
_تاملیسون وادوار
_اون دختره هم بلده؟
_بله...ولی تاملیسون امارشون بهتر داره
_تاملیسون تو گروه شناسایی هس خوبه...
_قربان فرستادنش اشپزخونه!
یهو چهره فرمانده برافروخته شد وگفت: چی‍ییییی؟کی همچین غلطی کرده؟
_قربان...معاونتون دیروز....
_استواررررررت
معاونشو با عربده صدا کرد
سریع از اتاقش رفت بیرون ومنم پشت سرش رفتم بیرون.
مریدا داشت برا چند تا سرباز خط و نشون میکشیدتا صدا فرمانده شنید؛وحشت زده برگشت سمت صدا.
سریع اومد نزدیک فرمانده،سلام نظامی داد.
فرمانده گفت: تاملیسون کو؟
_فرستادمش...اشپزخونه
_دلیل ؟
_قربان فرمانده ای که ی قرار گاه دو دستی تحویل نازیا میده همون سیب زمینی پوس‍...
فرمانده بلند وشمرده گفت:من بهت گفتم...بفرستش گروه شناسایی ...تو با چ جرئتی از فرمانم سر پیچی کردی؟
_قربان اون گستاخه...
_استوارت دفعه اخرت باشه که خلاف دستورم کاری میکنی...‌این بار چشم پوشی کردم...برو تاملیسون صدا کن برا عملیات تجسس امروز میخوامش...
_اماقربان....
فرمانده فریاد زد: اعتراض کنی۲۴ساعت میفرستم انفرادی.
مریدا دست از پا دراز تر رفت سمت آشپزخونه تا لو صدا کنه!
***
باز وارد اون بیشه زار لعنتی شدیم...متنفرم ازش..
اخرین بار بو خون باروت هوا پر کرد بود.
کلاه فلزیمو روسرم جابجا کردم،لو رو نقشه داشت ی چیزهای به فرمانده نشون میداد.
ب غیر از ما سه تا مریدا با دوتا سرباز دیگه هم بودن.
فرمانده نگاه لو کرد وگفت:ادوارز نجاتتون داد؟
لو:بله قربان...
_سری بعد بیاریمش...
یهو همزمان من ولو گفتیم:نه!!!
_چرا؟
لو اینبار گفت:قربان...ادوارز تو شناسایی نمیتونه اروم بگیره...فقط میخواد ببدنده ب رگبار!
فرمانده چشاش گرد شد وخندید...
لویی داشت برا فرمانده از بمب های نازی ها میگف،مثلن بمب صوتی!
فرمانده زد رو شونه لو گفت:تو باید رو تدابیر دفاعی گردانت خیلی دقت میکردی...
لویی سرشو پایین انداخت وگفت:میدونم پشیمون بودن هم فایده ای نداره...

*******
داستان از دید لیزا
جلو آینه خودمو چک کردم...
ی جین کوتاه پوشیده بودم با ی شومیز جین که استینش کوتاه بود،دکمه بالاشو نبستم.
موهامو دورم ریختم،رژمو تمدید کردم،کوله امو که با الرستارها مشکیم ست بود رو برداشتمو رفتم پایین.
هری‌رو کاناپه حال نشسته بود به ی نقطه خیره شده بود.
لیام طبق معمول سر تمرین های بسکتبالش بود،پدرم هم شیفت شب بود.
هری پایین پله ها وایستاده بود نگاهم کرد‌وگف:خب خاله ما بریم با اجازه اتون!
مامانم خندیدوگفت:ب سلامت زود برگردین!
هری سرشو تکون داد واز خونه تا اومدیم بیرون دستمو گرفت ودم‌گوشم گفت:کاملا تینجری تیپ زدی!بعد خندید

باحرص زدم تو بازوش خندیدولپمو بوس کرد!
امروز میخوایم بریم خرید برا جشن فارق التحصیلی هری!
وقتی گفتم میام همراهش گف میخواد بیاد باهام خرید تا لباسمو خودش انتخاب کنه
وارد ی فروشگاه شدیم هری دستمو گرفت دیدم داریم میریم سمت لباس زیر زنانه محکم ی ویشگون از بازوش گرفتم وچشم غره رفتم!
خندید وگفت :ب ی شرط نمیریم!
_چی؟
_بوسم کن!
_چی؟هری وسط فروشگاه...
نذاشتم حرفمو بزنم سرمو گرفت وبرد نزدیک سر خودش لباش گذاشت رو لبام!
سریع ازش جداشدم و اطرافمو نگاه کردم خداروشکر کسی نبود!
هری پوزخند زد ودستم‌ گرفت رفتیم سمتی که لباس های مجلسی بود!
چندتا پیراهن خودش انتخاب کرد وداد دستمو فرستادم تواتاق پرو،هرکدوم پوشیدم ی ایراد گرفت
اخر سر ی پیراهن خاکستری رنگ پوشیدم بلندیش تا وسطای رون پام بود.قسمت دکلت لباس تور طرح دار بود.
از اتاق پرو اومدم بیرون هری سرش تو گوشیش بود سرشو تا بالا گرفت چشاش گرد شد!
چشم هاش رنگ شیطنت گرفت بلند شد اومد سمتم وگفت:لیز توش خیلی سکسی شدی!
_خوبه؟
لب پایینشو‌برد گاز‌گرفت وگفت: همین میخریم زود برو عوضش کن تا همینجا ب...
_هعی هعی بی ادب!

خندید سرشو جلو اورد ولپمو بوس کرد!
نذاشت من حساب کنم خیلی از دستش عصبانی شدم گفت تاوقتی بامن میای بیرون حق نداری حساب کنی!
بعدش رفتیم استارباکس تا غذا بخوریم،بعد شام داشتیم پیاده برمیگشتیم‌سمت خونه ما.
رسیدیم دم خونه امون،هری نگاهم کردوگفتم خوب مررسی بابت همه چی...
هری خندید وگفت:دعوتم نمیکنی بیام دفترچه بخونیم؟
_لی نیست...
خندیدو سرشو جلو اوردگونه امو بوسید وگفت:بای سسکسی!
_هعییی....
محکم اومدم بزنم ب بازوش لباش گذاشت رو لب درحالیکه میخندیدیم از هم جدا شدیم
چشاشو مث گربه شرک کرد وگف:نیام؟
_نوپ! برو‌خونه اتون!
خندید ومنتظر موند تا برم خونه.
______________________
خوب خوب😅
قسمت بعدش اتفاق های باحال میفته ،خودم ب شخصه تو پارت های که تا الان نوشتم پارت بعد رو دوست دارم😊

They Don't Know About Us[H.s]Where stories live. Discover now