4

438 94 13
                                    

مثل یه زلزله ی عمیق،به اندازه ی شکافته شدن ناگهانی پوسته ی کره ی زمین؛این یه لرزه ی غیر منتظره بود.به حدی که تونست در یک لحظه تموم مسیر زندگیمونو تغییر بده و راه های برگشت به گذشته رو به رومون ببنده.

در حین مبارزه با افکارم پسرک دندون خرگوشی مشغول معرفی کردن اراذل دور و برمون بود و از طرفی هم بهم سیگار تعارف میکرد.

منم تک به تک افراد معرفی شده رو آنالیز میکردم .

موقع خروس خون ریش براق جلوی خونمون پدیدار شده بود وبعدش برادرمو به دنبال خودش سمت کوچه میکشید تا آموزش های ویژشو شروع کنه و طبعا منم دنبالشون راه افتادم.

و الان برادر احمقم زیر بازوی چانیول ،سعی میکرد کله ی گیر کردشو بیرون بکشه،و با این وجود گویا در حال یادگیری بود!

با همون ضربه ی اولی که تو صورتش خورد تا 10 دقیقه هنوز نتونسته بود خودشو جمع و جور کنه.ولی با تمام اینها ریش براق مصرانه به تعلیماتش ادامه میداد.

-"راستی اون کیه؟؟"

پسرکی که از سر صبح همونجا کنار چراغ وایستاده بود و چشمهاشو از روم برنمیداشت رو نشون دادم و پرسیدم. پسری که حالا میدونستم اسمش مینسوک هست برگشت و با دقت فردی رو که نشون میدادم بررسی کرد. پسرک غریبه همچان بدون هیچ خجالتی تو چشمهام زل زده بود و من واقعا داشتم معذب میشدم.

-"آه اونو میگی؟ اسمش دیوونه س. زیاد حرف نمیزنه نیازی نیست ازش بترسی.سرش تو لاک خودشه و بی ضرره."

-"چرا بهش دیوونه میگین؟" در جواب به سوالم شونه هاشو بالا انداخت و گفت

-"چه بدونم،سالهاست میشناسمش اما هنوز صداشو نشنیدم،حتی گاهی شک میکنم که نکنه لاله؟! اسم واقعیشو کسی نمیدونه.این اسمو هم شی شون بهش نسبت داده و از اون به بعد همه از این اسم براش استفاده میکنن."

دیگه حرفی نزدم و به پسری که همچنان نگاهشو رو چشمهام ثابت نگهداشته بود متقابلا نگاه کردم.

تارهای سفید لابلای موهای تیره رنگش از اینجا هم دیده میشد.تو تنش یه کت بابابزرگی با یه شلوار پاره پوره خودنمایی میکرد.پوستش آفتاب سوخته بود ،مثل خاله. حدس میزدم کفشهاش چند سایز بزرگتر از اندازه ی پاهاش باشن بخاطر اینکه موقع حرکت تا حدودی از پاش در میومدن .موهاش پریشون بود و چتری های بلندش جلوی چشمشو میپوشوند. از لحاظ قیافه شاید بشه گفت شبیهه ما بود.شاید به این دلیل بهش دیوونه میگفتن که ساعتها ثابت و بی حرکت وایستاده بود و منو تماشا میکرد،بلکه باید میترسیدم اما من ازش نترسیده بودم و اتفاقا احساس نزدیکی عجیبی نسبت بهش داشتم.

***

وقتی تازه وارد های غریبه تو زمین های خاکی ما اومدند با اشاره ی ریش براق پیشش رفتیم.بقیه ی افرادشو به استقبال تازه وارد ها فرستاده بود و سعی داشت منو و برادرمو پشت خودش پنهون کنه.

ASULAحيث تعيش القصص. اكتشف الآن