7

375 79 4
                                    

-"همه چیز تو چهل ثانیه اتفاق افتاد

8:15 هیروشیما وجود داشت

هیروشیما زنده بود،

با پژمردن گلهای ثانیه

وقتی ساعت 8:16 فرا رسید،

هیروشیما نبود ."

کتاب توی دستمو کنارم روی مبل انداختم و به مردی که رو کاناپه ی روبروم بهم زل زده بود نگاه کردم،مثل اون به جلو خم شدم و آرنج هامو روی زانو هام تکیه دادم.

-"چرا همچین کتابایی میخونی؟"

-"نمیخونم." از جاش بلند شد و با چندین قدم خودشو بهم رسوند، پیشم نشست و کتابو توی دستش گرفت. در حالی که نوشته های صفحه ی اولش رو از زیر نظر میگذروند زمزمه کرد

-"هدیه س"

میخواستم بپرسم که از طرف کیه ولی تو لحظه ی آخر پشیمون شدم و ترجیح دادم به تماشا کردنش ادامه بدم. انگشتهای ظریفشو روی نوشته ها و سطر ها میگردوند و تو صورتش حالت عجیبی که توان ادراکشو نداشتم نمایان شده بود. با حالتی که فکر میکردم متوجهم نمیشه بهش نزدیکتر شده و سرمو خم کرده بودم تا راحت تر ببینمش.

چهره ی بی نظیری داشت.

-"ساداکو ساساکی."

لحن محزونی داشت، به جایی که چشمهاشو دوخته بود نگاه کردم؛ احتمالا داشت از اون دختری که مرده بود حرف میزد. آب دهنمو قورت دادم و دوباره به سمتش برگشتم. نگاهمون به هم گره خورد. دلم خواست شبنم نگاهشو ببوسم تا بتونه منو واضح تر ببینه.

-"کیونگسو دلم میخواد باهات برم آرامگاه ساداکو."

با تکون دادن سرم تاییدش کردم و قول دادم که باهاش برم. منم دلم میخواست اونجا از طرف دوتامون یه درنا درست کنم و به ساداکوی زیبا هدیه بدم.

****

-"اول میریم سانتاروسا دکوپان بعدشم میریم بلن گوآلچو."

دیوونه کوله پشتی منو برداشته بود از پیاده رو میرفت و در حدی آروم که فقط من صداشو بشنوم باهام حرف میزد. از اونجایی که مقصدمون خیلی دور بود دیروز منو با عجله راهی خونه کرد تا خوب بخوابم و فردا اول صبح جلوی در منتظرش باشم .منم با حرف شنویِ تمام، به تک تک حرفهاش عمل کردم. در مورد اسامی عجیب غریبی که میگفت کوچیکترین نظری نداشتم.ولی خیلی واضح میدیدم که برای دور کردنم از اینجا و تبدیل کردنم به یه فرد قوی و مستقل،تمام تلاششو میکنه.

ریش براق اون صبح وقتی به خونمون رفته بود ریز به ریز اتفاقات رو کف دست برادرم گذاشته بود.هرچقدر هم که میخواستم با خاله حرف بزنم نتونستم. چی میتونستم بگم؟بگم به مامانمون زنگ بزنه تا مارو برگردونه؟ هرچقدر هم که دلم میخواست دیگه نمیتونستم از اینجا برم، یجورایی اسیر این شهر شده بودم. همونجوری که مامانم میگفت باید یجورایی از پس زندگیم برمیومدم.

ASULAحيث تعيش القصص. اكتشف الآن