سرمای بدی رو در بند بند وجودش احساس میکرد
گویی هرگز گرمایی را حس نکرده بود
زانو های سردش را در آغوش کشید
سرش رو بر روی زانوهایش گذاشت
قطرات گرم اشک با لطافت صورت سردش را لمس میکردند
سرش را آهسته بلند کرد
با چشمان خیسش به چهره ی ناجی زندگی اش که در قاب عکس زندانی شده بود خیره شد
دستی بر صورتش کشید
با بغضی که ناجوانمردانه گلویش را چنگ میزد آهسته گفت
"دلم برات خیلی تنگ شده دلنتگ روز های گذشته ام روز هایی که فقط با دیدن لبخندت آرامش میگرفتم روزهایی که با شنیدن صدات تمام نگرانی ها و سختی های زندگی رو فراموش میکردم اما من طمع دارم طمع داشتن وجودت دلم میخواد حماقت کنم دلم میخواد گرمای آغوشت رو حس کنم گرمی دستات گرمی نفسات من به همشون نیاز دارم اما...اینا محاله...من بی ارزش تر از اونم که بتونم این هارو بخوام مثل گناه میمونه...یه گناه تلخ...اما شیرین...گناهی که لذت انجامش بیشتر از عذاب وجدانشه تو لذت گناه منی اگه خواستن اینا گناهه من میخوام بزرگترین گناهکار باشم...توی زندگی من تو با ارزش بودی...خورشیدی بودی که زندگی سیاه من رو روشن کردی اما حماقت من نمیذاره بیشتر بمونم و دوستت داشته باشم آره درسته دارم ترکت میکنم جون نمیتونم داشته باشمت توی زندگی من مثل یک فرشته بودی از صمیم قلب عاشقتم بهترین ناجی زندگی من"
با گفتن آخرین جمله پتوی نازکی که بدن سردش را پوشانده بود بر روی زمین انداخت
از روی تختش بلند شد
بدون پوشیدن لباس گرمی از خانه خارج شد
هوا سرد بود اما نه به اندازه ی درون وجودش
در خیابان راه میرفت
حتی مقصد مشخصی نداشت
به ایستگاه مترو رسید
بر روی یکی از صندلی ها نشست
به قطار ای که با سرعت رد میشدند خیره بود
ناگهان...چهره ای آشنا دید
درسته خودش بود اما...او اینجا چه میکرد؟
مجال بود او اینجا باشد پس حتما..باز توهم زده بود...باز در خیالات خود غرق شده بود
پوزخندی به افکار خودش زد
از جا برخواست جلو رفت
نباید انقدر جلو میرفت
خطر داشت
اما نه برای او که تمام زندگی اش را باخته بود
چهره ی رو به وریش نگران بود...اما برای چه؟
شاید دوست داشت در خیالاتش روزی او نگرانش شود
تمام این ها افکار پوچ او بود
جلوتر رفت
چشمانش را بست
و...منتظر پایان زندگی تلخش بود
صدای قطار را میشنید...صدای قدم های فردی که میدوید...نور آزاد دهنده ی قطار...صدای دویدن تند تر شد
چه کسی داشت میدوید؟
شاید او بود
اما این محال است...این خیالات حتمی زمان مرگ هم دست از سرش بر نمیدارند
صدای قطار بسیار نزدیک بود
اما...ناگهان فردی دستش را گرفت
اورا عقب کشید
هردو روی زمین افتادند
در آغوش گرمی فرو رفت
این گرما را دوست داشت...دوست داشت تا ابد در آن گرما زندگی کند
عطر شیرینی را حس میکرد
لبخندی بر روی لب های بی جونش نقش بست
چشمانش را باز نکرد
در آن آغوش گرم ماند تا از هوش رفت
درد زیادی را در سرش احساس میکرد
صداهای نامفهومی میشنید
سعی کرد تا چشمانش را باز کند
آهسته چشمانش را باز کرد
نور اتاق اذیتش میکرد
بالاخره موفق به باز کردن چشمانش شد
با باز کردن چشمانش اولین چهره ای که دید چهره ی او بود
باز هم خیالات؟این تصورات تهی کی میخواستند اورا رها کنند؟
بلخندی به افکار تلخش زد
اما ناگهان صدایی آشنا شنید...صدایی تمام لحظات زندگی اش را با آن آرامش زندگی کرده بود
"بهوش اومدی؟"
چشمانش را رد اتاق چرخاند توهم نبود...نه اصلا شبیه توهم نبود
چهره اش بسیار متعجب بود
سعی کرد روی تخت بنشیند اما او جلویش را گرفت
"نه بلند نشو باید استراحت کنی سعی کن حرکت نکنی من برم دکتر رو خبر کنم"
او داشت میرفت
نه...نه...دلش نمیخواست او برود میخواست باور کند این یه خواب شیرین نیست...این واقعیته
دستش را گرفت
روی تخت نشست
دستان لرزانش را جلو برد
گونه های اورا لمس کرد
درسته...واقعیت داشت...او واقعا اینجا بود
"من...خواب نمیبینم...اینا...واقعیه...تو واقعا...اینجایی"
سد اشک هایش رو باز کرد
قطرات اشک از گونه هایس پایین میامدند
دستاش را بالا آورد اشک های روی گونه هایش را پاک کرد
"دوست ندارم ببینم اشک بریزی لبخندت خیلی زیبا تره پس لطفا بخند"
لبخند زد آره لبخند زد لبخندی که گم کرده بود
"حالا شد"
"چرا نجاتم دادی؟تو که منو نمیشناسی در ضمن برای چهره ی کاریت خوب نیست اینجا با یه دختر دیده بشه"
"درسته اما تو که هر دختری نیستی"
"منظورت چیه؟"
"ما بار ها همدیگه رو ملاقات کردیم بارها توی کنسرت بار ها توی فن میتینگ تو جزو بزرگترین طرفدار های من بودی اما به چشم من تو یک طرفدار نبودی"
"پس تو منو چجوری میبینی؟"
"گلی که در زمستان شکوفه بده...خورشیدی که در شب بتابه...خونی که مایه ی حیاته...قلبی که در سینه ات میتپه...برفی که در زمستان میباره...بازانی که زندگی بخشه روحه و جان انسانه...این احساس وصف شدنی نیست...خیلی فراتره...عشقی که انسان هنوز کشف نکرده...شیرین تریت حس دنیا...لذت شرینی یک گناه اگه این گناهه میخوام بزرگترین گناهکار باشم از صمیم قلب عاشقتم تک ستاره آسمان شب های من"
وجودش گرم شد
وجودش لبریز از شادب بود
آرزوی محال او...به حقیقت پیوسته بود
یقه ی لباسش را گرفت اورا به سمت خودش کشید
لبخندی دلنشین زد
"عاشقتم جئون جونگ کوک"
لب هایش را برو روی لب هایش گذاشت
در تمام بند بند وجودش حس شادی بود
گاهی اوقات اتفاقاتی می افتد که انتظارش رو نداری
سرش را عقب برد
دستانش را در دست گرفت
"قول میدی هرگز این گرما رو از من دریغ نکنی؟"
"نترس دستای من...گرماشون برای توئه فقط برای تو"
لبخندی زد و در آغوش ناجی زندگی اش فرو رفت
"ممکنه در آینده اتفاقات غیر منتظره ای اتفاق بیوفته اگر من بهت صدمه بزنم آیا منو میبخشی؟چون من نمیتونم بدون تو زندگی کنم اینو میدونم"
"حاظرم قربانی باشم که قاتلش توئی"
لبخند زد لبخندی که تمام زندگی اش در آن خلاصه میشد لبخندی که اورا سرپا نگه داشت
او حماقت کرد ...حماقتی که اورا به نیمه ی گم شده اش رساند لذت یک گناه...
من اینجام تا نجاتت بدم
من اینجام تا خرابت کنم
تو منو صدا مردی
ببین...
من خیلی شیرینم
صدای فلوت رو دنبال کن
دارم تسخیرت میکنم
YOU ARE READING
The delectation of being a sinner
Short Storyرمنس،انگست،هپی اند شخصیت اصلی(جونگ کوک)