All of my life

66 7 1
                                    

آخرین پوک رو به سیگارم زدم و بعد انداختمش زمین و با پام با پوزخندی لهش کردم...نگاهی به مردمی که با ترحم و تاسف بهم نگاه می انداختن نمیکردم..شاید..دیگه برام خیلی عادی شده بود!
با حس مایع غلیظی که از دماغم سرایز شد با پوزخند با دستم که حالا یخ بسته بود رو بالا بردم و زیر دماغم گرفتم...با پوزخند به آسمون نگاه کردم:چرا نمیکشی منو خودت رو با هم راحت کنی قربونت برم؟!
صدای پسری رو شنیدم:چرا بکشتت؟
برگشتم و پسر رو زیر نظر گرفتم و در آخر به چشماش زل زدم:به..یه بچه پولدار چرا باید این چیزا رو بدونه؟
پوزخندی زد:دختری یا پسر؟
مسخره ترین سوالی بود که تو عمرم ازم پرسیده بودن..مشخص بود که جوابشم خودش میدونه..ولی میخواستم کمی با این بچه سوسول کل کل کنم..قه قه ای سر دادم:چه فرقی میکنه؟اگه پسر بودم میخواستی باهام بخوابی؟
پوزخندی زد:با این ظاهرت بهت نگاهم نمیندازن دختر جون!
دستی به موهام که زیر کلاه سوییشرتم قایم شده بود کشیدم و لبخند مسخره ای بهش زدم:چه خوب!
و خواستم برم که مچ دستمو کشید...برگشتم سمتش:چیه شازده؟
خندیدم و ادامه دادم:نکنه واقعا میخوای با این بنده ی حقیر بخوابی؟
خنده ای تمسخر امیز بهم تقدیم کرد:مگر اینکه خوابشو ببینی...ولی...بدم نمیاد باهات دوست شم...
پوزخند صدا داری زدم:خل شده شازده
بی توجه دستشو به سمتم دراز کرد:تهیونگ ام
با پوزخند به دستش نگاه کردم و با تمسخر گفتم:اومو!الان باید دست بدم شازده؟اوه متاسفم که آداب معاشرت بلد نیستم سِر(آقا)!
لبخندی بهم زد:نمیخوای اسمتو بگی؟
ابرویی بالا انداختم:چه فرقی به حال تو داره؟
شونه هاشو بالا انداخت:یه فرقی داره دیگه!اگه نداره چرا اسمتو نمیگی؟!
با حرص رومو برگردوندم:حتما دوست ندارم شازده!
خندید:اوه!پرنسس حرصش گرفت!
پوزخندی زدم..پرنسس برای من کلمه ی ناآشنایی بود...شاید هیچوقت مخاطب این اسم تا به امروز من نبودم ولی حالا یه پسر ناشناس مالکیت مخاطب این اسم رو به من داده بود!پوزخند زدم:من پرنسس نیستم!
سری تکون داد:هستی!
با اخم بهش خیره شدم:گفتم نیستم؟
اون هم با اخم جوابم رو داد:چرا نباشی؟موهات که خیلی خوشگله و فقط قایمش میکنی؟لباساتم عوض کنی و یه پیرهن بپوشی...فرقی با یه پرنسس نداری!
اخم کردم:بس کن شازده!
ابروهاشو بالا انداخت:چرا؟
این پسر امروز قطعا و یقینا برای بهم ریختن اعصاب من ظاهر شده بود!به این ایمان آوردم!
عاجزانه گفتم:شازده میشه بری پی کار خودت؟و دست از سر منه بدبخت برداری؟
اخم کرد:اسمم تهیونگه!
شونه بالا انداختم:به من ربطی نداره شازده!
و بعد راه افتادم برای رفتن که دوباره مچمو گرفت:جینا!
اخم کردم:اسم منو از کجا میدونی؟
با زبونش لبشو تر کرد:برادرت منو فرستاده بود دنبالت!
همین حرفش کافی بود تا خشکم بزنه..جیمین اون پسر رو دنبال من فرستاده بود؟سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم:حالا دیگه حتما باید ولم کنی شازده!
نفس عمیقی کشید:اون میخواد ببینتت باهات صحبت کنه..
اخم کردم:من نمیخوام ببینمش و حتی یک کلمه باهاش صحبت کنم..نکنه تو...یکی از همون هم گروهیاشی؟
سری تکون داد:آره هستم جینا ولی بیا با هم بریم به دیدنش خب؟اگه نتونستی تحمل کنی میریم!
پوزخند زدم:"میریم؟"واو..تو چرا خودتو به من میچسبونی؟
تهیونگ:سه ماه الکی دنبالت راه نیفتادم!
خنده تمسخر آمیزی کردم:اونوقت چرا دنبالم راه افتادی؟!
تهیونگ اخمی کرد:چون ازت خوشم میاد!
شکه شدم..با بهت خنده کردم:هی شازده سر منو کلاه نزار!
تهیونگ:جینا...تو خودتم الان فهمیدی من ازت خوشم میاد...پس بدی تو رو نمیخوام!ولی بهتر نیست کمی با برادرت صحبت کنی؟
صدامو نا خواسته بالا بردم:با اون جیمین صحبت کنم؟آره؟اونی که هیچ جا از داشتن خواهری حرف نمیزنه..خب آره خواهر منم باشه سیگار بکشه و مشروب بخوره منم نمیگم که همچین ادم ننگی خواهرمه!ولی...اون حتی یه بار بعد از کاراموزیش نیومد پیشم!نگفت جینا خوبی؟چیزی لازم نداری؟درس خوب میخونی؟
لبخند تلخی زد:آروم باش
چونه ام لرزید...نگاهشو سمت چونه ام سوق داد و بعدش اروم منو تو آغوشش کشید...خواستم اعتراضی کنم که به آرومی جوابمو داد:راحت باش و گریه کن!
اون چطور منو میشناخت؟اون چطور میدونست وقتی چونه ام میلرزید آغازی از باران های دلم بود؟کم کم هق هقم شدت گرفت و در همین حین قطره های بارون روی زمین مینشستن و مردم که با عجله دنبال سایه بان بودن با تعجب و تاسف به منو تهیونگ که در ظاهر در ارامش همو به آغوش کشیده بودیم نگاه میکردن..
..
تهیونگ در رو باز کرد و رفت داخل و منم پشتش کشید داخل اتاقی که روش نوشته بود بی تی اس...اتاق کوچیکی نبود...با دیدن پنج تا پسر پوزخندی زدم...حتما اونا هم هم گروهی های جیمین بودن ولی جیمین..کجا بود؟
تهیونگ:بچه ها این جیناست...خ...
حرفشو قطع کردم:دوست تهیونگ!
با تعجب نگام کرد...پوزخندی بهش زدم...وقتی جیمین جایی نمیگفت من خواهرشم...چه دلیلی داشت من بگم اون برادرمه؟
پسر فوق العاده سرحالی با لبخند خیلی قشنگی گفت:هی جینا!من جیهوپم!هوسوک هیونگ این پسر فضایی!
ابروهامو بالا دادم:بالاخره جیهوپ یا هوسوک؟
خندید:هر کدوم راحتی!
لبخند کجی زدم:خنده هات قشنگن پسر!
به طور دلنشینی بازم خندید:اوه واقعا؟ممنونم
سری تکون دادم...و نگاهی به تهیونگ که با اخم نگاهمون میکرد انداختم..طوری که فقط خودم و خودش بشنویم گفتم:چته شازده؟
بهم چشم دوخت:خوشم نمیاد اینجوری از یه پسر تعریف کنی!
خندیدم:او!مگه شازده باید خوشش بیاد؟!
تهیونگ:تو اصلا از من تعریف نمیکنی تنها کاری که میکنی اینه که مسخرم کنی!
ابرو بالا انداختم:ببینم شازده اصن از امروز که دیدمت یه بار خندیدی؟
اخمش غلیظ تر شد:برای من اخم و تخم میکنی دیگه!
پوزخند زدم:ب..
جین وسط حرفم پرید:چرا لباساتون خیسه؟
تهیونگ شونه بالا انداخت:زیر بارون بودیم هیونگ!
یونگی:خب برین عوضش کنین!
سری تکون دادیم و من گفتم:من....
حرفم با باز شدن در قطع شد..با دیدن جیمین..ناخوداگاه پوزخند صدا داری زدم که نگاه همه سمت من برگشت...جیمین هم به من خیره شده بود و با چشمهای درشت نگاهم میکرد...با تمسخر گفتم:اوه پارک جیمین!مشتاق دیدار!
جیمین با لکنت گفت:ک...کی اومدی؟
برگشتم سمت تهیونگ و پوزخند زدم:اوه شازده این مستر خبر نداشت ازرائیلش داره میاد؟
تهیونگ اروم گفت:هی اعضا دارن نگاه میکنن!
داد زدم:برام مهم نیست!نگاه های هیچ احدی برام ارزش نداره..
به سمت جیمین قدم برداشتم و با نفرت تو چشاش زل زدمو ادامه دادم:خیلی وقته!
و بعد خواستم بیرون برم که مچ دستم کشیده شد..به دست جیمین که مچم رو اسیر کرده بود چشم دوختم...پوزخند زدم:چته مستر پارک؟
جیمین بالاخره دهن باز کرد:چ..چرا...سیگار..میکشی؟
چشم تمام پسرا گرد شد..جونگ کوک داد زد:تو سیگار میکشی؟
پوزخندم رفته رفته عمیق تر شد:آره..چرا که نه!تو از خودت چرا نمیگی پارک جیمین؟چرا یه بارم سراغمو نگرفتی؟
سکوت...تنها حرف های دل ما به سکوت تبدیل شد...
قهقهه زدم:اوه معلومه که جوابی نداری جز اینکه اوه ببخش که کنارت نبودم!
خندمو جمع کرد:که البته اگر بگی که اونم نمیگی!
چند قدم بهش نزدیک شدم:حالم از ریخت برادرم بهم میخوره!جالبه نه؟!
نفس عمیقی کشیدم:وقتی م..مامان مرد...بابا ولمون کرد...تو هم تنهام گذاشتی و به قول خودت به آرزو هات میخواستی برسی...من اون موقع...چیکار میتونستم بکنم؟کدوم احمقی به بچه ی سیزده ساله کار میده ها؟..بگی نگی گیر چند تا دوست ناباب افتادم...ولی میدونی؟هر چی بودن از تو یکی بهتر بودن جیمین! از یه برادر بی مسئولیت عالی تر بودن!آره برام کار جور کردن...به سیگار کشیدن روزمو میگذروندم و کار کردن...این زندگی یه نوجوون بود!میفهمی؟!
لبخندی زدم:خب پارک جیمین از دیدن دوبارت اصلا خوشحال نشدم!لطفا...دیگه...نه خودت دنبالم بیا...نه کسی رو دنبالم بفرست!
رو به پسرا کردم:بگی نگی از دیدن شما چندان ناراحت نشدم!
رو به تهیونگ کردم لبخند کجی زدم:بابای شازده!
و بعد بی هیچ حرفی از اتاق خارج شدم...به صدا زدنای جیمین توجهی نداشتم...تا اینکه احساس کردم کسی پشتمه...برگشتم...اخم کردم:گفتم نیا دنبالم
تهیونگ بود...اومد سمتم:خودت حرف زدی و اون نزد!
خنده ی تمسخر آمیزی کردم:چی میخواست بگه؟!"اوه سیستر متاسفم"؟تهیونگ دیگه دنبالم نیا...نه تو...نه جیمین!
تهیونگ دستمو گرفت و گفت:کجا با این عجله خب با هم میریم!
داد زدم:یاااااااا تو چه رویی داری!
خندید:خب میتونیم بریم سرقرار نه؟کافی شاپ چطوره؟
با ناباوری بهش زل زدم:تو...تو....تو خیلی رو داری شازده!
ابرو بالا انداختم:راستی!خنده هاتم...باحاله!
لبخند زد:اولین تعریف!میدونستم!
با حالت چندشی بهش زل زدم:تو واقعا..پرویی!
غر زد:باشه بابا باشه!از وقتی منو دیده یا میگه شازده یا میگه پرو!خب بگو تهیونگ!
شونه ای بالا انداختم و بی تفاوت حرکت کردم...
..
دستمو دور لیوان داغم حلقه کردم...از گرماش لبخندی زدم..کمی ازش خوردم و بعد رومو کردم به سمت تهیونگ که رو به روم نشسته بود و بهم خیره شده بود:خب به جای اینکه منو با نگاهت بخوری میتونی قهوه ی جلوت رو تموم کنی شازده!
تهیونگ نفس عمیقی کشید:وقتی جیمین اومد کمپانی...خیلی ناراحت بود..
حرفشو قطع کردم:نیومدم از اوضاع جیمین بشنوم!
ببا اطمینان بهم خیره شد:کمی گوش بده...لطفا!
منتظر نگاهش کردم...لبخندی زد و ادامه داد:اون تقریبا افسرده شده بود..کم کم من و اون و جونگ کوک با هم دوست شدیم...حال و هواش بهتر شد...فکر نکن هیچوقت از تو حرفی نمیزد..نه!اون همیشه میگفت من یه خواهر خوشگل دارم که به فرزندی قبول شده...اون فکر میکرد خانواده ای سرپرست تو هست ولی..اونطور نبود...برای همین به من سپرد تا دنبالت بگردم...منم سه ماه هر جا میرفتی پشتت راه میفتادم!عین این عاشقای بدبخت شده بودم!
خندیدم:بیکار بودی؟
سرشو به طرفین تکون داد:نه عاشق شده بودم!
بعد از چند دقیقه گفت:میخوای جیمین رو ببینی؟
نفسمو با صدا بیرون دادم:نمیدونم
لبخندی زد:باهاش صحبت کن
سری تکون دادم و بعد بلند شدم:خب من دیگه میرم
دستمو گرفت:هی کجا میری؟
نفسی کشیدم:به تو چه که کجا میرم؟
بلند شد:یاااا معلومه که به من ربط داره!منو تو الان قرار گذاشتیم!اینم یعنی اینکه من دوست پسرتم
اخم کردم:برای خودت میبری و میدوزی؟من دوست دخترت نیستم
اومد نزدیکم:هستی و الان هم میای خونه ی من
ابرو بالا انداختم:خونه ی تو؟خل شدی؟
شونه بالا انداخت:باید بیای خونه ی من
اخم کرد و ادامه داد:من باید بدونم کجا میری
ابرو بالا انداختم:اونوقت چرا من باید به تو اعتماد کنم و باهات بیام؟
اخمش غلیظ تر شد:میخوای کجا بری؟پیش چند نفر که بهت سیگار میدن؟من اگه میخواستم کاری بکنم تو این سه ماه میتونستم بکنم
اخم کردم:من هیچی در موردت نمیدونم
تهیونگ:ولی من در موردت میدونم
نفس عمیقی برای آروم کردنم کشیدم:پس منم باید در موردت بدونم!
اخم کرد:خب خنگ!اگه بیای خونم من همه چی بهت میگم!
شونه بالا انداختم...راستش کمی معذب بودم!
تهیونگ:البته میریم خوابگاه!و تو تو اتاق من میمونی
اخم کردم:هی به من دستور نده!بعدشم مگه تو هم اتاقی نداری؟
تهیونگ:از وقتی به خوابگاه جدید اومدیم همه اتاق جداگانه داریم بجز جیمین و جیهوپ
اخم کردم:جیهوپ به اون خوبی چطوری جیمین رو تحمل میکنه؟
بهم چشم غره رفت:اولا یادت رفت چی گفتم؟دوما جیمین خیلی مهربونه
پوزخند زدم:خیلی
غر زد:یااااا میشه انقدر بحث نکنی جینا؟بیا بریم
سری تکون دادم:بریم بریم شازده
..
زنگ در رو زد..هوسوک در رو باز کرد و با خنده گفت:هی!دو زوج عاشق
خواستم اعتراضی کنم که تهیونگ دستمو فشرد و گفت:مرسی هیونگ!فقط میشه بزاری بیایم تو؟
هوسوک سریع از جلوی در کنار رفت:اوه معذرت میخوام!حواسم نبود
تهیونگ سری تکون داد:مشکلی نیست هیونگ
وارد خونه شدیم...تهیونگ رو به هوسوک کرد:جیمین خونه ست؟
هوسوک سری تکون داد:تو اتاقه
تهیونگ:ممنون هیونگ
و بعد دستمو گرفت و به سمت اتاقی حرکت کرد..در زد و بلافاصله در رو باز کرد:هیونگ ببین کی رو آوردم
جیمین کنجکاو به پشت تهیونگ که من ایستاده بودم سرک میکشید:جیناست؟
تهیونگ سری تکون داد:خودشه!تنهاتون میزارم
دستمو فشرد و با لبخند گفت:با هم صحبت کنین..آروم باش خب؟
سری تکون دادم:باشه
بعد از رفتن تهیونگ جیمین به مبل اشاره کرد:بشین
روی مبل نشستم..تا چندین دقیقه بینمون سکوت بود..تا بالاخره جیمین دست به کار شد:بزرگ شدی
پوزخند صدا داری زدم..چرت ترین حرف دنیا توی اون لحظه حرفی بود که جیمین زد:میخواستی کوچیک بمونم مستر پارک؟
جیمین بی توجه به کنایه ای که بهش زدم ادامه داد:خوشگلتر شدی..سنگین تر شدی...بیشتر...شبیه...مامان شدی!
با حرفش جا خوردم...طوری با بغض جمله آخرش رو بیان کرد که دوست داشتم به آغوش بگیرمش و بگم پارک جیمین خواهرت کنارته!اما امان از زمان و تغییر ها...من و اون با چند سال قبل حسابی تغییر کرده بودیم..
لبخند تلخی زدم:تعریف قشنگی بود
اونم لبخند تلخی با تمام وجودش زد:متاسفم جینایا..
تلخی لبخندش به تمام سلول هام نفوذ کرد...به مظلومیت چشماش نگاه که میکردم..به بغض توی صداش که فکر میکردم...تلخی لبخندش که چشم میدوختم...همه و همه میتونست خشم من نسبت به جیمین رو از بین ببره...ولی من...نمیتونستم ببخشمش.. من نمیخواستم
به مبل تکیه دادم و به سقف خیره شدم:هشت سال پارک جیمین اون سال دو هزار و ده بود ولی الان...دو هزار و هجده شده...شده عصر تکنولوژی..شاید اگه مامان تو دو هزار هجده اون بیماری رو میگرفت...همه چی بهتر بود...پارک جیمین تنها کاری که داشتم بکنم...سیگار کشیدن بود...به خودم که اومدم...دیدم روزی یک بسته هم میتونم تموم کنم...اون موقع به یاد حرف مامان افتادم...اون از کسایی که سیگار میکشیدن متنفر بود...یادته؟بابا هم سیگار میکشید و مامان همیشه باهاش دعوا میکرد..دنیا چقدر عوض شده پارک جیمین
با صدای خش داری به زور گفت:الان چقدر میکشی؟
لبخندی زدم:کمتر...شاید روزی یکی...یا شایدم دو روز یکی...ولی هنوزم کامل ترکش نکردم
عاجزانه التماس کرد:میشه...میشه....دیگه نکشی؟
لبخند سردی زدم و قاطع گفتم:نه
به وضوح ناراحت شد:چرا؟
پوزخندی زدم:یادته؟اون موقع که بهت التماس کردم تنهام نزاری؟اون موقع تو هم لبخند سردی بهم زدی و قاطع گفتی نه...چطوره پارک جیمین؟چه حسی داری؟
به چشمام زل زد و پوزخندی زد:از بد هم بدتر پارک جینا!
لبخند تلخی زدم:مامان میگفت...تو و جیمین هیچ وقت نباید همو ول کنین..و میگفت هیچوقت از هم ناراحت نشین و همو ببخشین..ولی میبینی جیمین؟هم تو قولتو شکستی هم من...حالا ما کاملا بی حساب شدیم اما...باید به مامان جواب پس بدیم نه؟
جیمین سرشو پایین انداخت..میدونستم داره اشک میریزه...بلند شدم و جلوش رو زانو هام نشست...با دستم چونشو بالا آوردم...با لبخند اشکاشو پاک کردم و بعد به آغوش کشیدمش:میدونی؟باید از تهیونگ تشکر کنی...اون بهم گفت که کمی فکر کنم و زود تصمیم نگیرم..اون بهم گفت تو فقط دیوانه وار آرزوتو میخواستی و اون موقع فقط یه پسر بچه بودی...اون گفت که الان چقدر مهربونی و همه دوست دارم...حالا برادر مهربون میشی؟همون که وقتی زانوم زخمی میشد بهم کمک میکرد؟
با لبخند حلقه ی دستاشو دورم محکم تر کرد:جینا...دلم برات تنگ شده بود...تو و بی تی اس...همه ی زندگی منین...
..
"دو ماه بعد
زنگ در رو فشردم...جیهوپ با چهره ی همیشه خندونش درو باز کرد:اوموووو جیناااااااا
لبخندی زدم:اجازه هست؟
لبخند بزرگی زد:حتما
وارد خونه شدم...جیمین با عجله از پله ها اومد و منو به آغوش کشید:خواهره من چطوره؟
لبخندی زدم:ممنون جیمین..جیمین؟
ازم جدا شد:جانم؟
نفس عمیقی کشیدم:ت..تهیونگ...هست؟
با لبخند سری تکون داد:بودنو که هست فقط زیاد سرحال نیست
سری تکون دادم:میرم پیشش
اروم گفت:دعوا کردین؟
سرمو پایین انداختم:با هم بحثمون شده بود قبل از اینکه برین ژاپن
سری تکون داد:پس بگو چرا پَکَره..برو پیشش
سری تکون دادم و سمت اتاق تهیونگ رفتم...چند ثانیه پشت در ایستادم...به ارومی در زدم و بعدش داخل شدم..با دیدن تهیونگ که به ارومی رو تختش به خواب رفته بود لبخند زدم و به سمتش رفتم...اروم دستمو روی موهاش میکشیدم و گاهی روی گونش...و با لبخند بهش خیره شده بودم...زمزمه کردم:دلم برات تنگ شده بود تهیونگ
ناگهان مچ دستم کشیده شد و روی تهیونگ افتادم..انقدر سریع این اتفاق افتاد که جیغ خفیفی کشیدم:اومو
به تهیونگ نگاه کردم...خیره به من نگاه میکرد:دلت برام تنگ شده بود؟
اخم کردم:اصلا هم اینطور نیست
لبخندی زد و جلو تر اومد و بوسه ی ارومی به لبم زد:من بیشتر از اون چه که فکر کنی دلم برات تنگ شده بود..
لبخندی زدم و زمزمه کردم:تهیونگ....تو تمام زندگی منی
_______________
امیدوارم خوشتون اومده باشه♡~
خوشحال میشم نظرتونو بدونم♡

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Apr 19, 2018 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

All of my lifeWhere stories live. Discover now