"شايد تو بهشت من باشي ، ولي من جهنم توعم!"
•••
[ Part 2 ]
•••
| writer prove |" پرنس فلتون...توماس عزيز...خاطرات قشنگي كه در اين باغ همراه شما داشتم را هرگز فراموش نخواهم كرد.."
پرنس سرش رو بالا آورد و به دوشيزه مو بلوند جوان و زيبايي كه با لبخند مليح شاهدخت وارانه اش چشمان سبزش را به او دوخته بود نگاه كرد. دختر ، شنل خاكستري رنگش را روي شونه هايش جابه جا كرد.
"احتمال ميدهم شما و پدرتان مدت بيشتري نزد ما بمونيد!"
شاهدخت با سردرگمي به او نگاه كرد و توماس ادامه داد :
"آااااه پس شما از هيچ چيز خبر نداريد؟ چطور ممكنه؟ بزاريد در خلوت از شما بپرسم.."
پرنسس همچنان سردرگم به شاهزاده نگاه ميكرد ، پسر جوان دستان سرد ، ظريف و لطيف دختر را گرفت و مقابل او زانو زد.
" پرنسس هيزل ، شاهدخت بزرگ ترين قلمرو سلطنتي ، دوشيزه وست*٢، من درمورد اين تصميم به شدت مضطرب هستم چراكه نميدانم ارزش جاي گرفتن در قلب شيشه اي و بلورين شما را دارم يا خير!"
هيزل به نگاه كردن زمين مشغول شد. چمن هاي خشك شده و پيراهن بلند و ساده آبي رنگش...
"پرنسس ، مدت زيادي از دوستي ما گذشته ، اما، من بهتون علاقه دارم...حتي علاقه براي بيان احساساتم سهله! من عاشق شما هستم هيزل عزيز ، ميتونم اميدوار باشم قسمتي از قلبت...حتي اگر شده ، قسمت بسيار كوچكي از قلبت رو در اختيار داشته باشم؟"
پرنسس آهسته خم شد و دستش را نوازش وارانه بر گونه پرنس جذابي كه به چشمانش نگاه ميكرد كشيد.
"پس قبول ميكني هيزل؟ آه ننگ بر من باد اگه تو قبول نكني...من بدون خنده هايت چه شب هايي را در كابوس صبح ميكنم!"
توماس با دستش دست ديگر هيزل را دوباره گرفت و شاهدخت گفت :
"پرنس اينگونه با من حرف نزنيد. من...من احساس پوچي ميكنم."
او آرام بلند شد ، شنلش را صاف كرد ، عقب عقب رفت و دستانش را از دستان توماس در آورد. موهايش مانند خوشه هاي گندم در نور خورشيد ميدرخشيدند. با زمزمه آهسته اي گفت :
"توماس عزيز.. پيوند ما گسستنيست. شما هميشه در قلب من جاي داريد ولي من نميتونم با شما ازدواج كنم. "
شاهدخت درنگ كرد و دوباره لبانش را براي حرف زدن باز كرد :
"من شما رو دوست ، و يا بهتر است بگويم برادر خودم ميدونم. توماس ، متاسفم كه دست رد بر سينت زدم."
تعظيمي كرد و ادامه داد :
"منو ببخشيد ، بايد مرخص بشم"
پيراهنش را اندكي بلند كرد ، با قدم هاي تند از انجا دور شد و شاهزاده با چشماني غمگين رفتن اون رو تماشا كرد.
• • • • • • • • • • • • • • •
خب خب ، بزارين يذره فن گرلي كنم :
تامممم بچممممم دلش شكستتت T-T
چطور بود اين پارت؟
خب برگرديم به توضيحات!
من عاشق هيزل شدم چقد راحت با اين قضيه برخورد كرد خادا🔫😹
اون جملاتي كه پررنگشون كردمم به جملات سياه معروفن!
يني قشنگ درد و درداور ترين جملات ف. ف!
خب يه توضيحيم در مورد اين خوشگلا بدم [ * ]
اينا به منظور توضيح بيشتر در اخر پارت بكار ميرن لاوز💙
الان مرور ميكنيم :
*١ برگرفته از پيپ و استلا در رمان آرزوهاي بزرگ اثر چارلز ديكنز [ چرا؟ بخاطر اينكه پيپ از استلا خوشش ميومد ولي استلا هيچ علاقه خاصي به پيپ نداشت!]
*٢ فاميل هيزل[ vest ]
چهارشنبه 2 خرداد 1397
بعد الظهر ساعت 53 : 04
YOU ARE READING
violets
Fanfiction" رگه هاى بنفش چشمات منو ياد بنفشه ميندازه ، انگار چشمات مخلوطى از بنفشه هاى زيبا و اقيانوس زلال و آبيه ؛ مثل بنفشه زيبا و ظريفى ، اما در كنار اون مثل اقيانوس سرد و غير قابل پيشبينى اى..." ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ | بنفشه ها | | آسمون |