12

257 57 1
                                    

صبح به محض باز کردن چشمهام یاد اتفاقات دیروز افتادم و با لبخند خجالت زده ای سرمو توی بالش فرو بردم. فقط چند ساعت پیش دیوونه مونده بودم ولی حالا که فکر میکنم مثل یه قرن به نظر میومد!

تا دم در بار ها منو بوسیده بود. نه ؛شاکی نبودم اما جوری میبوسید که انگار بار دیگه ای وجود نداره!طولانی و عمیق ،و همونطور که انتظار میرفت تعادلمو به کلی از دست داده بودم.

یکم دیگه تو تخت وقت کشی کردم و وقتی با مالیدن چشمهام سعی در بیدار شدن داشتم مادرمو دیدم که در حال جمع کردن وسایل چمدونش بود،پا شدم و به سمتش رفتم، به قدری تو کارش غرق شده بود که حتی متوجه نشد پیشش وایستادم.

-"کمی زود نیست؟"

با شنیدن صدام از جا پرید و نگاهش رو از بلوزی که چندین بار تا کرده و نپسندیده بود و دوباره از اول تا کرده بود (!)گرفت و با لبخندی به من هدیه کرد.

-"آه...بابات بلیط رو واسه عصر جور کرده."

به آرومی جوابمو داد و به ادامه ی کارش مشغول شد.نگاهی به ساعت انداختم، کمی از نه گذشته بود؛ منم پیشش نشستم و تو تا کردن بقیه ی لباس ها بهش کمک کردم.

-"فکر کنم بهتره تو و برادرت شروع به کسب درآمد کنین کیونگسو."

از زیر چمدونش یه پاکت پول در آورد و با لحن تراژدیکی غیر مستقیم اعلام کرد که این آخرین پول تو جیبیه که میگیریم. مبلغ توی پاکت، فوقش تا یه ماه میتونست مخارجمون رو تامین کنه.

سرمو تکون دادم و بدون حرف دیگه ای پاکت رو برداشتم و بلند شدم.جلوی کمد قهوه ای رنگم ایستادم، در صندوقچه ای که دفتر هامو توش نگه میداشتم رو باز کردم و پاکت رو زیر دفتر ها قایم کردم.

با بستن در کمد متوجه صورت گریان مادرم شدم،اشکهایی که از سر ناچار بودن سرازیر میشد ،حرفهاشو برداشتم و تک به تک توی قلبم فرو کردم

-"وقتی به باباتون گفتم میخوام شماها رو با خودم برگردونم گفت که نمیتونه ازتون نگهداری کنه.من...من بخاطر اینکه نمیتونم زندگی خوبی برای بچه هام فراهم کنم خیلی ناراحتم."

جلوی اشکهایی که توی چشمهام جمع شده بودند یه سد گذاشتم،نمیخواستم گریه کنم. گریه کردن برای من همیشه نماد ضعف بوده. مامانم دستهاشو به سمتم دراز کرده بود.دستهاشو گرفتم و جلوش نشستم،در حالی که بغلم کرده بود یه اشک ریختن ادامه داد.

-"به مامانت قول بده کیونگسو، از داداشت و خودت مواظبت میکنی و هیچوقت غصه نمیخوری.مامانت تو رو خیلی دوست داره پسرم."

صورتشو از روی سینم برداشتم و دونه به دونه ی اشکهاشو بوسیدم،قول دادم،هزاران بار، قسم خوردم که به قول هام عمل میکنم. دوباره بغلش کردم.

ASULAWhere stories live. Discover now