im waiting for you by:winky

884 126 25
                                    

ظبط برنامه تموم شده بود و پسرا در حال جمع کردم وسایال و پاک کردن میکاپشون بودن...وین وین زود تر از بقیه صورتشو تمیز کرد و به سمت کولش رفت...داشت کالهشو روی سرش مرتب می کردکه صدایی رو از کنارش شنید...
- اوپا....
وینی به دختری که صداش زده بود نگاه کرد...دختر که همسن و سال خودش بود با هیجان بهش ذل زده بود ...وین وین لبخندی زد وفت:با منی؟؟؟
- بله...بله....می خواستم بگم می شه برام امضا کنی؟؟؟
وینی در حالی که عکس و ماژیکو از دختر می گرفت گفت:مگه اینجا میزارن فنا هم بیان؟؟؟
- نه....بابام یکی از عوامل اینجاست....من به خاطر تو اومدم اینجا اوپا....
وین وین خندید و عکس خودشو امضا کرد و به دختر که از اول حتی یک لحظه هم روی پای خودش بند نبود و توی صورت وینی زل بود داد....دختر عکسو نگاه کرد و گفت:اوپا یه خواهش دیگه هم دارم...لطفا قبول کنین....لطفااااا...
وینی آروم خندید و گفت:بگو چی می خوای؟
-میشه بغلت کنم؟؟؟
وین وین اول کمی تعجب کرد ولی واقعا از اون دختر بامزه خوشش اومده بود و دوست نداشت دلشو بشکنه...
- باشه....اشکال نداره....
دختر جیغ کوتاهی کشید و پرید بغلش...وینی خندش گرفته و نمی دونست چی کارکنه....
یوتا که جلوی آینه موهاشو مرتب می کرد با صدای جیغ به سمت صدا برگشت و با صحنه ای که اصالا انتطارشو نداشت روبه رو شد....نمی تونست جلوی حس حسادت و عصبانیتی که توی وجودش داشت غلیان می کرد رو بگیره....
ته یونگ با خنده به یوتا نزدیک شد و زد تو پهلوش:چه به هم می یان....
یوتا غرید:ته یونگ....
دختر از وینی جداشد و با تعظیم کوتاهی ازش تشکر کرد و رفت....وین وین به طرف جه هیون که کنارش ایستاده بود برگشت و گفت:دیدی چه قدر خوشحال شد؟؟؟
- منم بودم خوشحال می شدم....میشه منم بغل کنی اوپا؟؟؟
وین وین جه هیونو به عقب هولش داد و خندید...یوتا با اخم نزدیک وینی شد و گفت:نباید بغل می کردی وین وین...
وین وین با تعجب گفت:چرا؟؟؟!!!!اون خیلی خوشحال شد....
- ولی این درست نیست....تو نباید همچین اجازه ای بهشون بدی....ممکن بعدا ازش سواستفاده کنن...
وین وین سعی کرد از طرفدارش دفاع کنه:چه اشکالی داره؟؟اون فنه منه....بعدشم من هر کی رو به خوام بغل می کنم و به خودم مربوطه....
یوتا که انتظار همچین جوابی از وین وینو نداشت آروم گفت:آره درسته....اصال به من چه ربطی داره....هر کار دلت می خواد بکن....
و به طرف در خروجی رفت...وینی که تازه فهمیده بود چی گفته سریع دنبالش رفت:هیونگ....منظور من این نبود....هیونگ یه دقیقه صبر کن..
یوتا ایستاد و به طرف وین وین که درمونده شده بود برگشت: نه خیر کامال درست منطورتو فهمیدم...هر چی لازم بودو گفتی....اشتباه از من بود که توی کارات دخالت کردم...
وین وین واقعا هنگ کرده بود و نمی تونست حرفی بزنه....یوتا از اتاق بیرون رفت....وین وین درک نمی کرد چرا یوتا تا این حد ازش ناراحت شده...اونا شوخی های بیشتر از اینم باهم داشتن....
با شرمندگی سمت پسرا برگشت و گفت:برسیم هتل ازش عذرخواهی می کنم....
جه هیون سعی کرد داداریش بده:اره...یه کم بگذره اروم تر می شه....
ولی ته یونگ باهشون موافق نبود....اون دلیل این رفتار های یوتا رو درک می کرد ولی نمی تونست چیزی بگه....
موقع سوار ماشین شدن یوتا سوار ماشینی شد که وینی توش نبود و این در حالی بود که وین وین صندلی کنارشو برای یوتا نگه داشته بود....اوضاع وقتی بدتر شد که یوتا توی هتل اتاق تک نفرو انتخاب کرد و دونسنگ دوست داشتنیش رو تنها گذاشت....وین وین که دوست نداشت هیونگش ازش ناراحت باشه وقتی یوتا به سمت اتاقش می رفت دنبالش رفت...
-یوتا هیونگگگ....هیونگ صب کن یه دقیقه باهات کار دارم...
یوتا جلوی در اتاق ایستاد و بدون اینکه سمت وینی برگرده گفت:الان خسته ام ...بزار واسه بعد....
و داخل اتاقش شد و وین وینو مات و مبهوت پشت در اتاق گذاشت....
واقعیت این بود که قلب خود یوتا بیشتر از وینی با این بی محلی ها فشرده می شد ولی اون پسر کوچولو با حرفی که زده بود دلشو شکونده بود....نمی دونست چه قدر دیگه باید صبر کن تا وین وین بفهمه برای یوتا فرق داره....نمی دونست چه قدر باید صبر کنه تا وین وین بفهمه چه بلایی سر یوتا آورده واینجوری باهاش رفتار نکنه....اگه قرار بود کارای وینی بهش ربط نداشته باشه وین وین نباید اون قدر بامزه کره ای حرف می زد....نباید صبح های زود توی ماشین شونه ی یوتا رو برای خوابیدن انتخاب می کرد....نباید شبا بهش لم می داد و انیمه نگاه میکرد....وین وین باید خیلی زود تر از اینا
فکر یوتا هیونگشو می کرد....یوتا نفس خسته ای کشید و کولشو روی تخت انداخت که صدای در اومد....
-یوتا....منم دویانگ...
یوتا سمت در رفت و بازش کرد و دوباره برگشت سمت تخت....دویانگ اومد توی اتاقو درو بست....
- وین وین و من هم اتاقیم....
یوتا در حالی که وسایل حمامشو از چمدون بیرون کشید" اهوم" ارومی گفت....
- اومدم بگم اگه بخوای می تونم جامو باهات عوض کنم....
- نه....نمی خوام....
- یوتا بچه نشو...وین وین خیلی ناراحته....
پوزخندی زد و گفت:جدی؟؟؟
دویانگ عصبی شد و گفت: جوری وانمود نکن انگار برات مهم نیست....
- در حال حاضر اصال مهم نیست....
- من می فهمم تو از چی ناراحتی ولی وین وین فقط 19 سالشه...هنوز خیلی جوونه و دوست نداره کسی واسش تعیین تکلیف کنه...مخصوصا تو که اینقدر دوست داره و تو همیشه پشتش بودی...
یوتا عصبی گفت:می فهمم دو...ولی االن خیلی ازش ناراحتم...توام اگه نصیحتات تموم شد برو چون می خوام برم حموم....
دویانگ چشم غره ای به یوتا رفت و در حالی که از اتاق خارج می شد گفت:هر دوتاتون لجبازین....
**********
فردا موقع برگشت به کره...وین وین هنوز ناامید نشده بود...وقتی بلیطشو از منیجرش گرفت سریع شماره صندلی رو نگاه کرد و بعد به طرف یوتا که در حال چک کردن پاسپورتش بود رفت....
- هیونگ....شماره صندلیت چنده؟؟؟
یوتا نگاه بی تفاوتی بهش انداخت و گفت:برای چی می خوای بدونی؟
- می خوام بدونم کنار همیم یانه...
و سمت یوتا خم شد تا بلیطشو بگیره که یوتا سریع عقب رفت و گفت:بس کن وین وین...باشه؟؟؟اینقدر دوروبر من نباش....
وین وین با تعجب به یوتا نگاه کرد....یوتا اخمشو حفظ کرده بود....سعی می کرد به چشم های خوش حالت وینی که از بین موهاش که تو صورتش ریخته بود مشخص بود نگاه نکنه....
اون اخم وحشتناک بین ابرو های یوتا چیزی نبود که وینی بتونه تحملش کنه و اگه جه هیون یه کمی دیر تر می رسید قطعا وین وین گریه ش می گرفت....
-تمومش کنید دیگه....اینجا پر از عکاسه...
یوتا بی توجه به هر دو راه خودشو سمت گیت ادامه داد...وین وین واقعا خداروشکر کرد که ماسک جلوی دهنش مانع از این میشه که بقیه پسرا لرزش چونشو ببینن....
وین وین دیگه نمی دونست باید چیکار کنه...واقعا مستحق این تنبیه از طرف یوتا بود؟؟؟؟ توی دو روز بعدی همه چیز بدتر شد...
وین وین زود تر از همه شامشو تموم کرد و به اتاق مشترکشون با یوتا و دویانگ رفت....به تخت تک نفره دویانگ که یک گوشه اتاق بود انداخت و بعدش به تخت دونفره ی خودش و یوتا که کنار پنجره بود....یادش از روزای اولی اومد که تازه به این خونه اونده بودن...یوتا با لجبازی می خواست باهش روی تخت دونفره بخوابه...با اینکه وین وین اوایل ناراضی بود ولی خیلی زود به وجود یوتا کنارش عادت کرده بود جوری که حتی بهش وابسته هم شده بود....عادت کرده بود که هر روز صبح یوتا رو کنارش ببینه و تا وقتی که هیونگش کنارش خواب بود یعنی هنوز وقت واسه خوابیدن داشت...وقتی هم که یوتا بیدار میشد وینی با چشم های بسته منتظر می موند تا یوتا هیونگش از خواب بیدارش کنه....ولی االن دو روز بود که وینی خودش از خواب بیدار می شد چون یوتا با بی رحمی تمام از دویانگ خواسته بود جاهاشونو باهم عوض کنن...تازه این بدترین اتفاق این قهر نبود....بی محلی ها و اخم های یوتا بدتر از هر چیزی توی دنیا واسه وین وین بود....این قهر انگار وینی رو نسبت به خیلی چیزا آگاه کرده بود مثل اینکه چه قدر همه چی توی زندگیش دورو بر یوتا می چرخه....
- امشب دیگه تمومش می کنم....
با صدای باز شدن در به طرفش برگشت و با دیدن دویانگ نفس راحتی کشید...دویانگ با لبخند نزدیکش شد...نمی دونست پرسیدن این سوال درست بود یا نه ولی پرسید.
- یوتا امشبم روی تخت من می خوابه؟؟
وین وین سریع جواب داد:نه...نه....شما سرجات بخواب هیونگ....
دویانگ موهای وینی رو بهم ریخت و گفت:باشه...پس من سعی می کنم زود بخوابم....
وینی خندید و سمت دستشویی رفت.....تا زمانی که هر دو نفر داشتن برای خواب آماده می شدن هنوز یوتا به اتاق نیومده بود....یوتا ترجیح می داد اینقدر پیش جانی بشینه تا وینی خوابش ببره و بعد به اتاق بره....اصال دلش نمی خواست جلوی چشم های وینی جای دیگه یا بخوابه....اگه می خواست با خودش صادق باشه دلش بینهایت واسه جوجه کوچولوش تنگ شده بود ولی به نظرش این دوری لازم بود تا وینی یه چیزایی رو بفهمه....حداقل از این خوشحال بود که وین وین کس دیگه رو جایگزینش نکرده و سعی داره با یوتا آشتی کنه....این تالشش برای یوتا خیلی دلپذیر بود....
ساعت 1 شب بود و نیم ساعتی می شد که جانی هم برای خواب رفته بود که یوتا تصمیم گرفت بره بخوابه....
وقتی وارد اتاق شد با دیدن جای خالی کنار وین وین آه ارومی کشید و چند تا فحش آبدار به دویانگ داد....همه چی آروم بود و انگار هر دو خواب بودن ولی فقط یوتا بود که می فهمید این مدل نفس کشیدن وین وین یعنی فقط سعی می کنه خواب به نظر برسه....لبخندی زد و کنارش روی تخت خوابید...خندش گرفته بود چون وینی تمام سعیشو کرده بود که همه چی طبیعی به نظر برسه مثل ساعد دستش که روی چشم هاش قرار داشت تا از لرزش پلک هاش جلوگیری کنه....از روش های بچه گونش خنده ش گرفته بود ولی تصمیم گرفته خودشو دست دونسنگ عزیزش بسپاره....
چشم هاشو بست و سعی کرد نفس هاشو منظم کنه....بعد از تقریبا یک ربع وین وین از زیر دستش اوضاعو چک کرد و وقتی از خواب بودن یوتا مطمئن شد دستشو برداشت و صورت یوتا ذل زد....از هیجان قلبش شروع کرده بود به تند تند زدن....آروم به یوتا نزدیک شد و خودشو توی بغلش جا داد....نمی دونست چرا اینهمه استرس داره...می ترسید یوتا ناراحت شه....سرشو توی گردن یوتا فرو کرد و پیشونی شو روی گردنش گذاشت....یوتاهیونگ خودش بود....دلش نمی خواست ازش ناراحت باشه....داشت کم کم همونجا خوابش می برد که انگشتای بلند و کشیده ی یوتا رو بین موهاش احساس کرد....
- نخوابیدی هنوز؟
وین وین سرشو باال آورد و گفت:هیونگ منو بخشیدی؟من واقعا نمی خواستم ناراحتت کنم....
یوتا دوباره سر وینی روی سینه ش گذاشت و گفت:اره...بخشیدم...مگه می تونم نبخشمت....
وین وین لبخند زد و گفت:دیگه باهام قهر نکن باشه؟؟؟من نمی تونم کنار دویانگ هیونگ بخوابم...
یوتا یکی از اون لبخند های فوق العادشو تحویل وینی داد و گفت:نمی زارم دیگه کنار کسی بخوابی....آروم موهای شرابی رنگشو از روی پیشونیش کنار زد و بوسه نرم و طولانی ای رو
پیشونیش گذاشت که باعث بسته شدن چشم های وینی شد...وقتی سرشو عقب کشید وین وین خودشو بیشتر به یوتا چسبوند و بوسه کوتاهی روی گردن یوتا کاشت و گفت:یوتا هیونگ من خیلی مهربونه....
یوتا آروم خندید و سعی کرد لرزی که از بوسه ی پاک وینی توی تنش پیچیده رو فراموش کنه....
انگار یوتا هنوز باید برای وین وین صبر می کرد...انگار هنوز باید روی آغوش های عاشقانه ای که برای وینی باز می کرد اسم رابطه ی هیونگ دونسنگی می زاشت....
آروم زمزمه کرد:صبر می کنم تا بزرگ بشی جوجه ی کوچولوی من....
و چشم هاشو بست و سعی کرد این اولین شبی که وین وین تو آغوشش خوابیده بود رو خوب به یاد بسپاره....

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jul 10, 2018 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

im waiting for you (یووین) NCTWhere stories live. Discover now