اشتون:خب بنظر نمیاد که اونقدرا هم به این کار نیاز داشته باشه,امشب دیدم که داشت با ماشینش میرفت پس اوضاعش نسبت به من و تو خیلی ها بهتره,عوضی بازیش رو زیاد قبول ندارم چون خودش آدم درستی نیست،فروشنده هم من خودم جور میکنم,چطوره؟
چپ چپ نگاش کردم و یه آه غلیظ کشیدم...
لویی:زیادی خسته ای داری توهم میزنی!حقوقش خوبه ولی عین سگ ازت کار میکشن!کدوم جوونی همچین کاری رو میخواد؟
ذوق زده خودشو پرت کرد جلوم و تا از سالن نرم بیرون!
اشتون:خیلی ها این کار رو میخوان لویی...قسم میخورم,من خودم یکی رو میشناسم...چی میگی؟
لویی:من تصمیم گیرنده نیستم اشتون!
اشتون:از مدیرهای سالنها گرفته تا مدیریت کل,همه عاشقتن لویی و صد در صد نظر تو براشون خیلی مهمه!بگو که بهشون میگی!
صورتشو با دستم هل دادم کنار...
لویی:اگه تو هنوز سرحالی من از خستگی دارم میمیرم!
اشتون:لویی!
یه نفس عمیق کشیدم و چشمامو بستم...
لویی:اگه بگم در موردش فکر میکنم دست از سرم برمیداری؟
اشتون:صد در صد!
لویی:در موردش فکر میکنم!خوشحال شدی؟
اشتون:یییییس!
با ناامیدی سرمو تکون دادم که یهو پرید سرم و شروع کرد به چلوندنم!
اشتون:خیلی خوبی ریی...
چند ثانیه طول کشید تا بفهمم جریان چیه و به محض اینکه درک کردم داره بهم دست میزنه ناخوداگاه هولش دادم عقب که نزدیک بود بیوفته رو زمین که خودشو کنترل کرد و با چشم درشت زل زد بهم...
یه نفس عمیق و بلند کشیدم و سعی کردم آروم باشم...
لویی:من...در مورد حساسیتم بهت گفته بودم!من...
اشتون:درسته.. درسته!خیلی خیلی شرمندم لویی...واقعا قصد بدی نداشتم,من...
سعی کردم لبخند بزنم....
لویی:اگه قول بدی تکرارش نکنی مهم نیست.
سریع دستاشو بعنوان تسلیم برد بالا و پشیمون گفت:عمرا تکرار شه!ببخشید,فقط خیلی خوشحال شدم و کنترلمو از دست دادم!
لویی:مثل اینکه استن خیلی رو مخته!
اشتون:بیشتر از هر چیزی که فکرشو بکنی رییس,بدجوری اعصابمو بهم میریزه!
سرمو تکون دادم و گفتم:امشب با رابین صحبت میکنم...
همونجور که خندون کیفشو برمیداشت یکم پرید بالا و با خوشحالی گفت:عالیه!بریم؟
YOU ARE READING
Broken Demon #1
Fanfictionلوییس تاملینسون.نمره الف رشته ی باستان شناسی ،پسرکوچولو و ریزه ای که تو سری خور بودنش بین المللی شده! پروژه ی بزرگی که قرار بود کل دپارتمان تاریخ باستان شناسی رو تکون بده و لویی تمام انرژیشو روش گذاشته بود ولی با یه کل کل ساده با استاد کلاس تمام زحم...