Part 9

2.1K 386 29
                                    


مایکل:بله رییس...

اشتون:تحت نظرمه,فردا دوتا از بچه ها رو میفرستم سراغ اون یکی.

هری:خوبه...میتونین برین...در ضمن...یه بار دیگه اینجوری گند بزنین انقدر کلاسیک برخورد نمیکنم!

بعد از اینکه پسرا رفتن دوباره خیره شدم به پنجره اتاقش و چشمامو بستم و گوش دادم...ضربان قلب آروم و منظمش نظون میداد تو خواب عمیقیه....

نیم ساعت پیش انقدر پسرا حرصم داده بودن که یه هیچ وجه نتونسته بودم خوب چکش کنم پس آروم رفتم سمت خونه ای که توش زندگی میکرد...عجیبه همچین کسی, همچین زندگی ساده و سختی داشته باشه...میتونست خیلی بیشتر از این حرفا امکانات داشته باشه!

با دوتا جهش خودمو رسوندم رو سقف و آروم رفتم سمت پنجره ی اتاق شیروونی ,پنجره رو آروم کشیدم بالا و بی سر و صدا رفتم داخل...

جوری خوابیده بود که معلوم بود از خستگی زیاد بیهوش شده!ماه کامل میتابید و اتاقش رو روشن میکرد و منو بیشتر میبرد تو بهت...همین یه ذرست؟چقدر کوچولو و ریزه میزست!اشتون حق داشت انقدر تعجب کنه,از همچین جسه ی ریزه میزه ای, همچین قدرتی واقعا بعیده!

سرمو کج کردم و خوب آنالیزش کردم...دست و پای لاغری داشت ولی بالاتنش فرم خیلی خوبی داشت...نیشخند زدم...

هیکلش یه جورایی دخترونه بود!دست و پای ریزه, قوس کمر زیاد و باسن درشت و خوش فرم...سرمو تکون دادم...واسه همینه پسرا اینجوری به هیکلش زل زده بودن!

اگه میخواستم زیاد منتقد نباشم,صورت زیبایی هم داشت و کلا یه موجود دوست داشتنی و تو بغلی رو تشکیل میداد...هه...بهتره امیدوار باشیم اون یکی جانشین باشه وگرنه اومگاها هم از این جوجه حساب نمیبرن!

بیخیال آنالیز خودش شدم و یه نگاه سرسری هم به کتاباش انداختم,برای شروع حرکت بدی نبود,تو مرحله ی اول باید خودش و هم نوع هاش رو بشناسه یا نه؟!

یه نگاه کلی هم به وسایلش انداختم و بالاخره از خونه زدم بیرون.تنها چیزی که اتاقش نشون میداد این بود بودکه با یه بچه خرخون طرفیم که نمیتونه درست انتخاب رشته کنه!تاریخ و باستان شناسی؟جدی؟اوف....فقط خدا میدونه این پسره دیگه چجوری میخواد سوپرایزم کنه...جوجه رنگی!

************

کتاب زیر بغلم رو دادم بالا تر و کتاب تو دستمو ورق زدم...چرت و وپرت محض بود ولی هرچی که بود باید میخوندمش!

تو عالم خودم بودم که یکی محکم با کتفش زد تو کتفم و منم چون انتظارش رو نداشتم عین مربا رو زمین وا رفتم!صدای خنده ی خیلی ها میومد ولی صدای خنده ی اکیپ مالیک بینشون قشنگ میومد جلو باهات دست میداد!

سرمو بالا گرفتم و با چشم ریز زل زدم به اکیپشون که انگار خیلی با این مسله حال کرده بودن!خودشم با اون موهای عجیب غریبش جلوی بقیه وایستاده بود بود و با پوزخند نگاهم میکرد!آخه کی وسط موهای مشکیش رو بلوند میکنه که تو دومیش باشی پسر؟

زیر لبی بهش فحش دادم و نشستم رو زمین و کتابامو جمع کردم...

زین:اینطور که معلومه کلا دست و پا چلفتی و تو سری خوری!مشکل من نیستم!

متعجب بهش نگاه کردم که با ابرو پشت سرمو نشون داد!کتابامو برداشتم و برگشتم سمت مخالف که با دوتا پسر قد بلند سینه به سینه شدم...سرمو یکم بلند کردم و زل زدم بهشون که با پوزخند و تمسخر نگاهم میکردن!

لویی:با من مشکلی دارین پسرا؟

یه نگاه بهم انداختن و با هم گفتن:آره...جلوی دست و پایی!نباش!

اگه کم میاوردم یه جورایی ضایع بود ولی متاسفانه هردوتاشون ازم بلندتر و هیکلی تر بودن و منم اصلا رو مود کتک کاری نبودم پس....

لویی:مشکلی نیست...از پسش برمیام!

یه لبخند مسخره زدم و بدون توجه به نگاه تمسخر آمیز پسرا و اکیپ مالیک و یه سی چهل نفر دیگه راه افتادم سمت کتابخونه تا شروع کلاسم یکم مضخرفات بخونم!

نایل:لویی!

وقتی یهو عین جن پرید جلوم و صدام کرد حس کردم قلبم اومد تو دهنم!

اخم کردم و محکم زدم پس گردنش....

لویی:زهر مار!چته عین آل یهو جلوی آدم ظاهر میشی؟

نایل:آخ...اینا رو ولش کن....اونجا چه خبر بود؟

لویی:مگه ندیدی؟؟

نایل:راه دور بود فقط تصویر رو داشتم!درست نفهمیدم جریان چیه,بازم مالیک؟

لبخند گشادی زدم و همنجور که میرفتم سمت کتابخونه گفتم:نچ...دوتا جدیدن!تا حالا ندیده بودمشون!

نایل:جدیدن؟اونوقت همین روز اولی پهن زمینت میکنن و تو هم لبخند ملیح تحویلشون میدی؟

لویی:آره!ندیدی دوبرابر منن؟یکی میزدن تو سرم تا سه روز میرفتم تو کما!

نایل:موجود عجیب غریبی هستی لویی...حتی زورگوهای تازه واردم همون اول کاری میان سراغ تو!

لویی:اینم شانس قشنگ من!

نایل:حالا کجا میری؟

لویی:کتابخونه...میای؟

نایل:نه بابا!گرسنمه,میرم تریا,چیزی میخوای برات بگیرم؟

لویی:نه بابا,برو خوش بگذره...

برام دست تکون داد و گفت:سعی کن خودتو به کتک ندی!

با نیشخند سرمو تکون دادم و رفتم تو...خیلی خوبهاینجور چیزا به هیچ وجه برام اهمیتی ندارن!وگرنه خیلی اذیت میشدم, کلا خیلی دیرعصبی میشم,اونم ترجیح میدم که نشم چون از اونام که وقتی عصبی شم هیچی حالیم نمیشهبخاطر همین همیشه خودمو میزنم به بیخیالی...همیشه راحت تره!    

Broken Demon #1Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt