Part 33

2.1K 348 56
                                    


زین:نمیشه,به لویی قول دادم خودم میرم و قصد دارم خودم اینکارو انجام بدم.اگه نگرانین دانیال هم با خودم میبرم.

دانیال:چرا نمیذاری خودشون مشکل رو حل کنن؟اگه سزار فهمیده باشه تو از چه نوعی هستی هرکاری میکنه تا دخلت رو بیاره!حالا من هیچی!

اشتون:راست میگه...خیلی خطرناکه و اگه چیزیت بشه رییس زنده زنده دفنمون میکنه!

زین:جواب هری با من!در ضمن از کجا میخوان فهمیده باشن؟اونا فقط من و لویی و دانیال رو شناسایی کردن و از طریق لویی هم به لیام رسیدن.البته اینکه به لویی مشکوک شدن هم دست گل شماست!با چه منطقی فکر کردین تو همچین موقعیتی باید لویی هم جلوی چشم همه دنبال خودتون بکشین اینجا؟هیچکس به لویی شک نمیکرد ولی الان به لطف شماها حسابی نگاها روش زوم شده...واقعا کارتون عالی بود!

اشتون:خب...خب چیکار میتونستم بکنم؟نمیتونستم هم حواسم به شماها باشه هم به لویی که جلوی چشمم نیست!

با تمسخر خندید و آروم گفت:انقدر احمقین که با این کاراتون خودتونم لو دادین!حداقل چندتا از بچه های گروهم هم با خودتون میاوردین که انقدر ضایع نمیشد!واقعا هری چجوری انقدر بهتون اعتماد کرد که ماها رو سپرد به شماها؟

لوک:نمیشه همه ی تقصیر ها رو بندازین گردن رییس...رییس فقط میخواست ازتون محافظت کنه!اگه اینکارو نمیکرد با اون حجم پین ولف قاطیه بستی تا الان حنجرتون داغون شده بود!

زین:وایستا ببینم...رییس جونت فقط ماها رو عین جوجه ریخت تو خونش و تا جایی که یادمه وقتی داشتم بیهوش میشدم تو بالا سرم بودی...پس اگه تو نبودی الان حنجرمون داغون شده بود!

با تموم شدن حرفش لوک بیحرف سرشو انداخت پایین و ساکت شد.با لبخند وتحسین نگاهش کردم...تواناییهای پزشکی لوک خیلی جاها نجاتمون داده!

زین:خیلی خب...الان وقت اینجور نگاه های عمیق و تحسین آمیز نیست!ماها تا دیر نشده باید بریم!

اخمهام رفت توهم و یه نفس عمیق و عصبی کشیدم...

اشتون:زین اینکارت خیلی خطرناکه,ما تعداد افرادشون رو نمیدونیم و حتی نمیدونیم از چه سطحی ان...خودتم ریسکش رو میدونی.

زین:ببین خوب گوش کن...من از وقتی راه رفتن رو یاد گرفتم سزار و افرادش رو میشناختم.توی تموم افرادش هیچکس نصف نیروی من رو نداره...خود سزار؟چرا...اگه خودش شخصا بیاد ممکنه دردسر شه ولی امکان نداره واسه همچین خورده کاری بخواد از مخفی گاهش بزنه بیرون.انقدر خودخواه و مغرور هست که حتی فکر همچین کاری هم به ذهنش نمیرسه!پس...بفهمین...هیچ خطری تهدیدمون نمیکنه!

یه نفس عمیق کشیدم و سرمو تکون دادم...

اشتون:قبول...ولی ماهم میایم!یه نفر میمونه خونه مراقب لویی باشه و بقیه همراهمون میایم.

Broken Demon #1Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt