Part 38

2.3K 349 33
                                    


با ذوق نیشم باز شد و سریع خم شدم و لیام رو انداختم رو کولم...

زین:بریم دیگه!مگه نگفتی لیام حالش خوب نیست؟

آروم خندید و بعد یهو جدی شد...

لویی:بچه ها این آشغال رو هم جمع کنین...زخمش رو تا حدی که زنده بمونه ترمیم کردم...به دردمون میخوره!

اشتون:چشم...چشم رییس.این تیکه ی گوه با من!

لیام رو دادم بالاتر و آماده ی حرکت شدیم.

با لویی جلوتر میرفتیم که یهو حس کردم صدای پا میاد و تا خواستم چیزی بگم لویی سریع برگشت سمت عقب و فریاد زد:اش....مراقب باش!

وقتی یکی با سرعت حمله کرد سمت اشتون و دامنیک رو ازش گرفت لویی خواست تبدیل شه که جلوش رو گرفتم و نگهش داشتم....

لویی:زین!بذار برم!

زین:واستا ببینم... سرعتش زیاد بود و صورتشو خوب ندیدم ولی مطمئنم میشناسمش...

انقدر پارکینگ ساکت بود و همه شوکه شده بودن که خیلی راحت تونستم صدای شکستن استخون قفسه سینه ی دامنیک رو بشنوم!درآوردن قلب از قفسه سینه...هوم...شیوه ی مورد علاقه ی خودشه!

لویی:یکی قلب دامنیک رو از قفسه سینش کشید بیرون!

لبخند عمیقی زدم که با اخم نگاهم کرد...

زین:میشناسمش....دیمن؟نمیخوای بیای بیرون...داداشم از اینکه قلب اسیرش رو از سینش کشیدی بیرون زیاد خوشحال نشد !

صدای قلبش رو میتونستم بشنوم...آروم و واضح!چند ثانیه بیشتر طول نکشید که جسد بی جون دامنیک پرت شد جلوی پاهامون و دیمن با اون لبخند لعنتی و جذابش,دسته به سینه رو به رومون ایستاده بود....

دیمن:شب قشنگیه و ما اینجا کیو داریم؟هولیییی شت!لوییس تاملینسون...لوییس تاملینسونه لخت!موخوشکله گفته بود یادت نمیاد چی هستی...به نظر من که مشکلی نیست!تو همین یه روزه حافظت برگشت؟منو یادت میاد؟

لویی:نه!باید یادم بیاد؟

هری:دیممممن؟

دیمن:اوه...زن باباتون اومد!

هری با سرعت زیادی دوید سمتمون و وقتی بهمون رسید، هنگ,نفس نفس زنون زل زد بهمون...

خب...دست خونیه دیمن و یه جنازه وسط پارکینگ دانشکده ، من و لویی و افرادش وسط اون معرکه و ضربه ی آخر...لوییه لخت! هوم...اوضاع خوب نبود!

موندن یه جنازه رو دستش و ماهایی که قرار بود مثلا یه جای امن باشیم و دیمنی که نیومده زده بود دخل یکی رو آورده بود، نشونه ی های یه شب آروم و دلپذیر نبودن ولی انگار یه چیزی بیشتر از همه ی اینا شوکش کرد...بله...لوییه لخت!

Broken Demon #1Where stories live. Discover now