Part 121

1.8K 201 19
                                    


عصبی بودنش کاملاً مشخص بود ولی یه جورایی راه دیگه ای براش نمونده بود!

الایژا:الان مبارزه کردن ما دقیقاً چه فایده و پیشرفتی توی کنترل عصبانیت من داره؟اینجوری عصبی تر میشم...خودت بهتر میدونی!

لویی:تو نمیخواد نگران اون قضیه باشی,من خودم یه داستان اساسی رو کنترل عصبانیت خودم داشتم،تجربه دارم نترس!

الایژا:پس تموم عواقبش با خودته،اوکی؟من حوصله ی جواب پس دادن به هری و زین رو ندارم!

لویی:اونش با من...فقط ایجا نه...بریم داخل باغ پشتی!

بی حرف و بی میل فقط دنبالم میومد و تموم فکر و ذکرش چزوندن من بود!لبخند عمیقی زدم و آروم خندیدم...یادش بخیر!منم یه زمانی همچین چیزایی رو گذرونده بودم!

وقتی به اندازه ی کافی از بقیه دور شدیم,وسط باغ وایستادم و با انرژی یه نفس عمیق کشیدم.

الایژا:خب؟

لویی:حمله کن!

یه ابروشو انداخت بالا و با تمسخر گفت:تبدیل نمیشی؟

گردنمو چرخوندم و با لبخند گفتم:لازم باشه به موقعش تبدیلم میشم!

سرشو تکون داد و آروم زمزمه کرد:خودت خواستی!

لویی:بیا و نشون بده چی تو چنته داری کوچولو!

وقتی اون عصبانیت و حرصی که تو چشمش, بخاطر حرفام داشت با حرفم بیشتر و بیشتر شد با لبخند فقط سرمو تکون دادم که یهو حمله کرد سمتم!

دستشو تو هوا قفل کردم,چرخوندمش سمت مخالف و وقتی صدای شکستن استخون کتفش رو شنیدم ،با رضایت سرمو تکون دادم و کوبیدمش رو زمین و نشستم رو پشتش...

الایژا:بلند شو از روم حرومزاده!

با آرامش از رو پشتش بلند شدم که بلافاصله دوباره حمله کرد بهم,ایندفعه دوتا مچ دستاشو گرفتم ،کشیدمش سمت خودم و با تموم زورم جوری زدم تو ساق پاش که استخون ساق پاش از گوشتش زد بیرون...

با درد فریاد بلندی زد و نشست رو زمین و عین دیوونه ها داد زد:مگه مریضی روانی؟ریدم تو این نحوه ی آموزشت مرتیکه ی حرومی!

نچ...دیگه داره قاط میزنه!بیخیال چرت و پرتاش یه قدم رفتم جلو و با یه حرکت گردنشو پیچوندم و نشستم کنارش!وقتی ساکته چقد خوبه!

یه نگاه به پاش انداختم...استخونش واقعاً بد شکسته بود ولی اینا لازم بود تا بفهمه کجای کار داره میلنگه!

یکم دیگه همونجا نشستم تا دوباره زنده شه خیر سرش و وقتی دیدم خیلی طول کشید,در یه عمل خیرخواهانه استخون پاش رو به سختی جا انداختم که با درد زیاد پاش,یه دادی زد و زنده شد...اوووف...بالاخره!

Broken Demon #1Where stories live. Discover now