Part 146

1.7K 202 4
                                    


با خنده برگشتم سمت سزار و جلوی چشم های حرصی و عصبانیش لپ هری رو بوسیدم و آروم گفتم:من و خوشکلم رو چی موافقت کرده بودیم؟

هری:لویی!

لویی:هری!ما توافق کرده بودیم,برو خوشکلم،صف سوم!

هری:دوم!

لویی:هری!صف سوم!جلوتر ببینمت مجبورم بیهوشت کنم,حالا برو عزیزم! برو که من و باباییت یکم حرف برای زدن داریم!

دودل بود ولی نمیتونست مخالفت کنه ،پس سریع لبمو بوسید و عین دختر بچه ها خجالت کشید و بدو بدو رفت بین بچه ها!

با ذوق قربون صدقش رفتم و برگشتم سمت سزار و خندون گفتم:بتای خجالتی از هرچیزی بهتره نه؟مال من یکی که خیلی خجالتیه!

زین:من یکی که بشدت موافقم داداش!

سزار:تو...تو....بتای... تو؟دا...داداش؟

به صورت رنگ پریده و هولش با لذت نگاه کردم و لبخند بزرگی زدم که شوکه زمزمه کرد:تا...تاملینسون؟

لویی:اتفاقاً چند روز پیش داشتم به یکی از سگ های پایگاهت میگفتم!تو برخلاف هوش بالات یه حماقت خیلی بزرگ کردی سزار...یه تیکه پازل رو گم کردی!یادته؟

سزار:پاز...پازل؟داری...داری در مورد چی حرف میزنی؟

شونمو انداختم بالا و حق بجانب، با لبخند گفتم:وقتی یه چیزی میشکنه,اونو دوباره عین تیکه های پازل بهم میچسبونی!درسته؟فقط چهار سالم بود...چهارده سال منو شکستی!یادته؟ بارها و بارها منو دوباره بهم چسبوندی تا دوباره بتونی منو خورد کنی و ذاتم رو ازم بگیری! موفق شدی ولی...ولی اگه یادت باشه....آخرین باری که شکستم،یه تیکه رو فراموش کردی بذاری سرجاش!یه تیکه گم شده، یه تیکه فراموش شد....

سزار:من.. من نمیدونم!من کاری بهت نداشتم...همش تقصیره....

پریدم وسط حرفش و با خنده گفتم:تقصیره تایتان و تیمش؟بیخیال سزار!اونا فقط پول میگیرن و کثافت کاریه بقیه رو انجام میدن!

تو تغذیشون میکردی...تو بیشتر از نصف ثروتت رو برای از بین بردن ذات من و فراموشیم خرج کردی!تو هم دیدی...هر بار که من خورد شدم تو دیدی! دیدی و انقدر تیکه هام رو بهم چسبوندی تا بالاخره مطمئن شی که من هیچ چیزی از ذات طبیعیم ، گذشتم، خانوادم ، شخصیت و روحم برام باقی نمونده!

تو تا آخرین بار منو چک کردی,حواست بود و من تعجب میکنم!تو باهوش بودی ولی...نمیفهمم چرا آخرین بار یادت رفت چک کنی!

اگه اون موقع دقیق بهم نگاه میکردی حتماً میفهمیدی که تیکه گم شده...یه چیزی فراموش شده!تو باهوش بودی...چجوری فراموش کردی؟چجوری نفهمیدی؟

با چشم قرمز و عصبیش زل زده بود بهم و نفس نفس میزد...

سزار:تو همون حرومزاده ای هستی که وقتی چهار سالت بود دیدم...همونی!من چیزی رو گم نکردم!من چیزی رو فراموش نکردم!

Broken Demon #1Where stories live. Discover now