داستان از دید لیزا
انکار نکنیم پشت هر چهره ای ی داستانیه...من همیشه به این فکر میکنم هرکسی قهرمان داستان زندگی خودشه...ممکن بگید نه پدرم قهرمان داستانِ من چون کلی زحمت میکشه تا من تو اسایش باشم یا مادرم کلی بهممحبت میکنه سمبل مهربونیه،ولی من میگم اون الگوهای ماهستن.
ما تو زندگیم بیشتر هر چیزی ب یک نفر تکیه میکنیم،نقطه اتکامون تو زندگیمونه،من همیشه میگفتم نه من تنهایی کارمو میکنم...اما بعد از ماجرا اون روز فهمیدم که من از بچگی به لیام وابستگی داشتم.لیام نقطه اتکا زندگی من بود.
برادری که همیشه پشت بودم،درست یک سال ازم بزرگتر بود اما همیشه هوامو داشت.
بعدها بود که فهمیدم الیزابت هم تو زندگیش ی الگو داشته،کسی تکیه گاهش تو زندگیش بعد از مادرش بوده اما....داستان از دید هری
دسته سبد چرخدار تو دستم نگهداشتم ب لیزا نگاهی کردم که اروم اروم داشت میرفت سمت مواد پروتیئنی ،یک فکر شیطانی اومد تو ذهنم.
دستمو روی دسته سبد محکم فشار دادم با سرعت سبد رو حرکت دادم لیزا پشتش بمن بود محکم زدم بهش.
لیزا تعادلشو از دست داد از پشت افتاد تو سبد!
تا چند لحظه تو شوک بود سرشوچرخوند بعد با حرص گفت:استاااااایلزززز!
تا اومد بلند شه سبد حرکت دادم وگفتم:میدونی وقتی عصبانی میشی سکسی تری...
_فقط از این سبد بیام بیرون زنده ات نمیذارم...
چشمامو مث گربه شرک کردم وگفت:دلت میاد؟؟
_ارررره!
_وحشی!!
چند لحظه بینمون سکوت بود بالاخره سبد رو جلو یخچال سرباز نگه داشتم تا ماهی یخ زده و میگو بردارم لیزا به سختی از سبد بیرون اومد ی ویشگون از پشتم گرفت!
یهو برگشتم نگاهش کردمو گفتم:مگه سن پاتریکه و من لباس سبز نپوشیدم که این کار رو میکنی؟؟
_در برابر دردی که تو اَسمه این هیچه!
یکم گوشت وماهی ومیگو گذاشتم تو سبدبعد رفتیم سراغ تنقلات،لیزا تا دستش اومد گذاشت تو سبد از بستنی گرفته تا چیپس!
_لیزا مطمعنی خودت ویار نمیکنی؟! جما شکمو نیستا!
_ششششش تو نمیدونی زنا موقع بارداری چ هیولایی میشن!!
_چند بار مگه باردار شدی؟؟؟؟
_تو سایت خوندم!
_وات دفاک؟؟!لیزا ی بسته نودل دستش بود برگشت وگفت:خوب میدونی..موقعی که وارد دبیرستان شدم از همکلاسیام ی چیزایی میشنیدم...همش مسخره ام میکردن که تو چشم وگوش وبسته وبلاب بلاب بلاب!منم ی روز اساسی درباره همه چی سرچکردم تو اینترنت!
_واووووو... منو باش که فکر میکردم چ دوست دختر چشم وگوش بسته ای دارم باید کلی چیز بهش یاد بدم!
_خب تئوری میدونم نه عملی!
بعد ی لبخند تحریک کننده زد...لیز لیز...اخر کار دست خودمون میدم...
دستمو انداختم دور کمرشو گفتم:که عملی هوم؟؟
لیز لپاش سرخ شد وبعد گفت:هومممم
_خوب میدونی بد موقعی گفتی چون حالا حالا باید جفتمون خماری بکشیم...جما تا ی مدت پیشمون میمونه تنها نیستیم حالا حالا....
محکم زد ب بازومو گفت:هززززززا!
خندیدمو لپش بوس کردم.من این اواخر همش از این میترسم اگه لیزا بفهمه من پیش روانپزشک میرم چیکار میکنه؟ترکم میکنه؟عصبانی میشه؟لابد میگه ازش پنهون کردم.
سرمو تکون دادو تا این افکار منفی دورکنم.
YOU ARE READING
They Don't Know About Us[H.s]
Mystery / Thriller_این دفترچه چرا باید دست مامانم باشه؟ +نمیدونم هری.... _یعنی اون با نایل در ارتباط بوده؟! +تا نخونیم نمیفهمیم... _یعنی نایل زنده است؟