مقدمه
اگه همه چیز را راجب جئون جونگکوک-عجیب ترین پسروست وود -میدانستم.حتما مانند بقیه ازش فاصله میگرفتم.
اما خب من در ممفیس غریبه بودم
وقتی برای اولین بار وارد اجتماع این مردم شدم روز اول کلاس فوتبال بود سعی میکردم از عجیب غریب ها فاصله بگیرم. البته من این احساس را داشتم.وگرنه ترجیح میدادم ازهمه فاصله بگیرم.
بیشتر مردم حتی والدین خودم من را یک فرد منزوی وگوشه گیرمیدانند.
مثله اینکه یک طورهایی مشکل روحی دارم که با مرگ برادرم همراه شده بود. خیلی وقتا ست که گذشته ولی هنوز اثار خودش را دارد
رفتم روان پزشک مامان میگفت خیلی بهش نیاز دارم
ان دوران ساعت ها یا حتی روز ها در هزارتوی افکارم سرگردان بودم
ازم پرسید.
_ احساس میکنی تو مغزت چه خبره!!
+مغزم پره-همه چیز انگار توی ذهنم پرواز میکنه-عجیب غریب-نمیتونم به مغزم سروسامون بدم-اروم نیست-مدام کار میکنه
_چرا سعی نمیکنی اون هارو روی برگه بیاری سعی کن چیزایی که مغزت رو درگیر میکنه رو بنویسی
اصلی ترن دلیلی که مجبورم کرد انگشتانم بر روی ماشین ضرب بگیرند و دانه به دانه به کلماتم رنگ ببخشند همین بود
صادقانه بگم اصلا نمیخواهم مجبورتان کنم این داستان را بخوانید.تنها میخواهم به افکار خودم سروسامان بدم
من قلم خوبی ندارم وحتی نمرات من در ادبیات و املا چنگی به دل نمیزند
زمانی که جوان تر بودم و تنهایی مرا در اغوش کشیده بود
کتابی را برای مطالعه برگزیدم
اولین چیزی که نظرم را جلب کرد جمله ی ای بود که معنا و مفهموم قوی خودرا با ظرافت در اغوش داشت و سعی بر انتقال ان میکرد
نوشته بود:هرگاه سعی بر قضاوت ادم ها کردی به این فکر کن که تمامی ادم های دنیا ان فرصتی را نداشتند که تو داری
همان یک نوشته در اوج نوجوانی باعث بسته شدن چشمان من نصبت به خیلی چیز ها شد
تصمیم گرقتم قضاوت های خودم را در خودم حبس کنم و بگذارم باطن اطرافیان خود به خود برایم رو شود
قضاوت نکردن ادم ها بر میگرده به امید زیاد
همین یک جمله برای من کافی بود
اگه همه چیز رو راجب جون جونگکوک-عجیب ترین پسروست وود -میدونستم.حتماازش میترسیدم یا حداقل سعی میکردم ازش فاصله بگیرم.
اما خب من در ممفیس غریبه بودم.
تقریبا اواخر بهار بود وقتی به خاطر شغل پدر از زادگاه فاصله گرفته و به ممفیس منتقل شدیم
پدرم خلبان بود.بر عکس من و مادرم او امریکایی بود
در طی ماموریت هاش با مادرم اشنا شد و موندگار
اما دولت احساس کرد به وجودش نیاز داره
برای همین اون رو به ممفیس برگردوند
مامان نقاش و نویسنده بود
داداش هم ......
وقتی اولین بار به اینجا امدیم دلم میخواست برگردیم
یک خونه گرفتیم
شماره ی 196 محله ی وست وود
............
جولای 1959
سومین روزی که به کلاس فوتبال رفتم برابر شد با اولین باری که راجب پسر عجیب وست وود شنیدم
ان موقع از وجودش اگاه نبودم و چیزی درموردش نمیدونستم
حرفایی که میزدن قابل درک نبود شاید چون من فقط 14 سال داشتم.
احساس سردرگمی در این سن برای من زیاد بود
سعی شدید من برای دوری از بلوغ و اگاه و فهمیده شدن و جنبش های فکری و احساسی مغزم باعث میشد که تا کمی بتونم خودم رو از اتفاقات مختلف دور کنم
سعی میکردم خودم رو در دنیای کودکانه و شیرین خلق شده ام حفظ کنم درحالی که گهگداری این احساس رو میکردم که دنیا ی تنهایی و منزوی من فرقی با حال و هوای بیرون ندارد شاید هم چندی بدتر باشد
مشکلات روحی و دوری از اجتماع فقط چندی از مشکلات من بود
ان روز من سعی بر دوری از ان حرفا و کلمات گستاخانه و بی رحمانه کردم
سخنان خبیصانه ای که بر علیه پسری نچندان بزرگ سال بلکه هم سن من زده میشد
گفته های ان ها بر این اساس بود که پسری عجیب در منطقه ی وست وود زندگی میکند انگار بعد از دبستان کسی دیگر اورا ندیده است و کم پیش امده که کسی اورا ماقات کند
با خودم فکر کردم چرا یک پسر تقریبا 13-14ساله که حال باید دراوج هیجانات زندگی قرار گیرد چنین سرنوشت ناراحت کننده ای داردکه حتی دیگران اینگونه راجبش حرف میزنند. ان موقع بود که حس کردم شاید به دوستی با خلق و خوی شبیه به خود نیاز داشته باشد
اما طبق معمول من تنها این افکار را داشتم و توانایی عمل به ان ها را گویی گم کرده باشم هرگز پیدا نکردم
اما اگر بخش ناراحت کننده ی داستان و حرف های بی مورد ان ها را مانند دیوانه بودن و اجتماعی نبودن و ....کنار بگزارم
قسمت عجیب تر برای من این بود که پس از سه هفته زندگی دران محله من حتی متوجه وجود این پسر نشدم
در طی کلاس سعی کردم از ان اجتماع از دوستان فاصله بگیرم چون به نظر میرسید که تنها کارشان غیبت و بزله گویی است
کم پیش می اید اینگونه از کسی ناامید شوم. اما ناامید کننده بود.
این احساس مضخرف را به شدت احساس میکردم اما نمی دانستم از چه کسی ناامید هستم از خودم_ ان پسر یا ان اجتماع دوستان
در طی راه خانه با دوستان خیالی خویش گفت و گویی داشتم این طور که بنظر می امد ان ها با من هم عقیده بودن شاید شناختن یک پسر عجیب به همان اندازه هیجان انگیز باشد که برای اولین بار سوار هواپیمای پدرم شدم
ان موقع تنها 5 سال داشتم اما حس رهایی و ترس امیخته از هیجان و شادی را به خوبی به یاد دارم
طبق گفت و گوای که 20 دقیقه طول کشید.زیر افتاب سوزان نیمه های جولای به این نتیجه رسیدیم که باید کشفیاتی رو به عمل بیاوریم
شاید داشتن دوستان خیالی کمی عجیب باشد اما برای من که دوستی ندارم داشتن دوست خیالی همچنان در این سن مانند نعمتی از سوی خداوند است
زمانی که به خانه رسیدم به خودم این جرعت را دادم که به خانه ی همسایه کمی نزدیک تر شوم با اینکه انعکاس نور خورشید به شیشه های خانه چشمانم را عذیت میرد اما به وضوح متوجه یکسان بودن ساختار خانه ی ان ها با خانه ی خودمان شدم
پس فرضیه ای درست کردم که اگر هر دو خانه 4 اتاق خواب داشته باشند مسلما ان خانواده نیز اتاق کوچکتر را به فرزند خود میدهند و از انجایی که خودم به عنوان یک ادم گوشه گیر نگاه کردن به دنیا از پنجره ی اتاقم رو می پسندم این احساس علاقه را برای او نیز در نظر گرفتم و درست قبل از اینکه رشته ی افکارم با صدای مادرم از هم گسسته شود به این نتیجه رسیدم که اتاق ما دو نفر رو به روی یک دیگر است
مادر ابراز نگرانی از دیر امدن کرد و من پس از عذر خواهی از مادرم سراغ تلسکوپ قدیمی پدر بزرگ را گرفتم
ابتدا دلیلش را از من پرسید از انجایی که دلم نمیخواست در چشمان مادرم فردی عجیب و فضول بنظر بیایم به اون دروغ گفتم و گفتم میخوام شب هنگام به رصد ستارگان بپردازم چون متوجه شدم اسمان اینجا پر ستاره است
مادر لبخندی زد و به من گفت میتونم در جعبه هایی که داخل گاراژ گذاشته است بدنبال تلسکوپ قدیمی بگردم اما قبلش باید دوش بگیرم وبرای ناهاربا خانواده همراه شوم
پس از دوش اب سرد و صرف ناهار با خانواده ام هرکس به سوی کار خود رفت
پدر مشغول خواندن روزنامه و مادرم مشغول نقاشی شد
من هم به گاراژ رفتم و پس از جست و جو های بسیار توانستم تلسکوپ قدیمی را پیدا کنم وسط گاراژ نشستم سعی بر سرهم کردن قطعات تلسکوپ داشتم و با سختی بسیار توانستم موفق شوم
تلسکوپ بزرگ را بقل گرفتم و به طرف اتاق دویدم کرکره های پنجره ی قدی و بلندم را کنار زدم و تلسکوپ رو مقابلش قرار دادم
پنجره ی اتاق او نیز مانند من پرده ای نداشت پس شاید موفق میشدم ببینمش
شک نداشتم اگر شخص دیگری متوجه تلسکوپ من میشد حتما گزارش من را به خانواده میداد و میگفت که من سعی بر دید زدن دختران محل دارم
اما من به قدری درگیری های ذهنی و دوستان خیالی و گوشه گیری دارم که علاقه ای به دید زدن دختران محل نداشته باشم
در طی دو روز اول چیزی دستگیرم نشد رفت و امد در اون محل کاملا نرمال به نظر میرسید زن و مردی که بنظز پدر و مادرش میرسیدند هر روز بیرون میرفتند و باز میگشتند اما خبری از پسر جوان نبود شاید ان اجتماع دوستان برای ترساندن من ان حرف هارا زدند
به ضد و نقیض بودن افکار خودم در ان شب بارانی پی بردم. زمانی که ناامید شده بودم از دیدار با عجیب ترین پسر منطقه ی وست وود
ان شب به طرز عجیبی در گرم ترین روز ماه باران بارید
از انجایی که گوشه ی دیوار به همراه کتاب های ژول ورن و شمع نیمه سوخته ای کز کرده بودم برای دیدن بارش باران به طرف پنجره رفتم.
بر روی طاق پنجره نشستم و دستم رو تکیه گاه سرم قرار دادم
به طور ناگهانی و غیر منتظره ای متوجه ی باز شدن پنجره ی اتاق روبرو شدم
از طاق پایین پریدم تا اون متوجه من نشود سرم را کمی بالا اوردم و کرکره را کمی کشیدم تا مانند سنگری عمل کند
پسر نوجوانی تقریبا همسن من سر از پنجره بیرون اورد و باران را ببیند.
شاید او هم مانند من غرق میشد.
موهای مشکی رنگش کاملا خیس شده بود.
ان ها پسر داشتند و ان پسرتقریبا همسن من بود
صدای چرخ های ماشینی که از دور می امد و روی اب های جمع شده ی زمین ضرب گرفته بود همراه شد با اینکه پسرک چشمانش را باز کند و سریعا به داخل برگردد و بار دیگر اون پنجره ای را که همانند در قفسی برایش بود را ببندد
ان چه که مرا درگیر کرد کره ای بودن ان پسر بود. این را به وضوح فهمیدم. کاملا مشخص بود که کره ای است کمی احساس گرما کردم احساس دلگرمی
ان زن و مرد یا همان پدر و مادر کاملا امریکایی به نظر میرسیدند پس حتما اون رو به فرزند خوندگی گرفته بودند
YOU ARE READING
west wood wierd boy
Romanceکیم تهیونگ پسر خلبان دورگه امریکایی-کره ای همراه خانوادهاش وارد شهر ممفیس میشوند در محله ی وست وود درست در همسایگی آنها پسر عجیبی زندگی میکند.... پسری بدون هیچ گذشته ای...