Liam pov:
بعد از یکساعت زل زدن به تاریکی اتاق که حالا در حال روشن شدن با طلوع صبحگاهی بود هنوز قابلیت هضم اونچه که اتفاق افتاده بود رو نداشتم! من توی خواب داشتم زین رو می بوسیدم و اون لعنتی خیلی واقعی به نظر می رسید! چرا؟! اینو میشه از ضربان بالا رفته ی قلبم، از اون احساس خوشایندی که هنگام بوسیدنش داشتم یا حتی لبخند مسخره ی شکل گرفته روی لب هام فهمید ولی چیزی درونم بشدت باهاش مخالفت می کرد... چه چیزی در مورد یه خواب اونم خواب یه روح میتونست واقعی باشه؟
به نور خورشید که از لابه لای پرده سرک می کشید نگاه کوتاهی کردم و بیخیال افکار درهمم شدم. تا یکی دو ساعت دیگه باید سر کار می رفتم و وقتی برای فکر کردن به چیزی که قلبم ازش خوشش اومده بود رو نداشتم!
***
با بی حوصلگی کراواتم رو جلوی آینه تنگ کردم و کیفم رو برداشتم تا از خونه خارج شم اما چیزی توی سینه ام سنگینی می کرد. به پای برخورد بد دیشبم گذاشتمش و خونه رو برای پیدا کردن اون موجود سرشار از شیطنت گشتم اما با خالی بودن خونه از هر موجود زنده ای، به در بسته خوردم. با فکر به این که ممکنه مثل دفعه ی قبل توی بهارخواب باشه، در خروجی رو باز کردم که با عجیب ترین صحنه ی ممکن رو به رو شدم!
زین با حالتی سر و ته، از لبه ی شیروانی آویزون بود و با بالاتنه ای برهنه، برای بچه هایی که از رو به روی محوطه ی باز جلوی خونه، رد میشدند دست تکون میداد و میخندید! مگه ممکنه کسی 30 سال تنهایی را تحمل کنه و دیوونه نشه؟ با همون حالت متعجب و خشک شده نگاهم رو به عضلاتش تراش خورده اش زیر میزان زیادی جوهر تتو دادم! من فقط هر از گاهی که کتش رو بیرون می آورد، تصویری محو از بازوهای تتوشده اش دیده بودم ولی این واقعا زیبا بود و غیر قابل انکار بود! در حال تحسین کردنش توی دلم بودم که به سر برگردوند و نگاه براقش رو توی چشم هام فرو کرد.
- صبح بخیر!
با نقش گرفتن پوزخندی کج گوشه ی لب هاش، به اون هول شدنم و "صبح بخیر" مسخره ای که زبونم پرید، لعنتی فرستادم. بدون تغییر مسیر اون چشم های گربه ای مانندش، خودش رو روی شیروانی کشید و پایین پرید و با اون سینه ی برهنه و تقریبا رنگارنگش جلوم قد علم کرد:
- جدا لیام پین؟! شب سرم داد میکشی که ازم خوشت نمیاد و صبح فرداش جوری که برخورد می کنی که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده؟!
دست آزادم رو بین ابروهام کشیدم و کمی نگاهم رو به پایین تر هدایت کردم که چشم هام روی تتوی لب هایی سرخ دقیقا وسط قفسه ی سینه اش، گیر کرد! لعنتی اون خیلی خوب به نظر می رسید!
- خب... من دیشب یه عوضی کامل بودم و بابت متاسفم!
میتونستم به خوبی پهن تر شدن نیشخند ترسناکش رو حدس بزنم، اما حواسم تقریبا جای دیگه ای پرت بود... بال هایی که دو طرف اون بوسه ی سرخ رنگ، شکل گرفته بود... اون چه معنایی میتونست داشته باشه؟!
YOU ARE READING
RoomMates ( Ziam Short Story)
Short Storyتا حالا شده روی خونه ای که می خرید، اشانتیون بگیرید؟! این اتفاق برای من زمانی رخ داد که بعد از خریدن خونه ام فهمیدم با مزخرف ترین روح دنیا توی این چاردیواری گیر افتادم و این داستان ماجرای ما دو نفر با عنوان "همخونه" توی این خراب شده است!