Chapter 11

4K 919 90
                                    

بکهیون میتونست بگه که امروز با وجود شروع مسخره اش روز خوبی بوده... یودا با اینکه کم حرف شده بود اما باعث میشد بکهیون کمتر از همیشه تو مغازه احساس تنهایی کنه و تحمل شرایط براش اسونتر بشه و فعلا همین برای راضی نگه داشتن خودش کافی بود... اما وقتی متوجه شد که اون پسر حالا جای خیره شدن به عکس ها به کلمات مجله روی کانتر خیره شده ناخواسته توجه اش جلب شد و صندلیش رو بهش نزدیکتر کرد.

-میخوای بفهمی چی نوشته؟

پرسید و چشم های درشت یودا بهش با یه حالت سوالی خیره شدن .

-نوشته؟

یودا اروم پرسید و بکهیون لبخندی زد.

-اره...همم...وقتی حرفایی رو که میزنیم میخوایم جایی نگه داریم مینویسیمشون...بعد هم میشه خوندش...

یودا اخم کمرنگی کرد که نشونگر این بود که داره به حرف بکهیون فکر میکنه و بعد با شوق و ذوق به حرف اومد.

-مَستر... مَستر بلده اینکار رو بکنه؟

بکهیون خنده ای کرد.

-معلومه که میتونم...تو مدرسه اولین چیزی که بهت یاد میدن اینکاره....

یودا دوباره با گیجی پلک زد.

-مدرسه؟

بکهیون پوفی کرد و دستی به سرش کشید.

-نمیدونی چیه؟

یودا مکثی کرد و بعد به دست هاش خیره شد و بعد دوباره نگاهش کرد.

-خب... نمیدونم چطوری بگم چجوریه... میدونم چیه... چون قبلا شنیدم... وقتی... وقتی ادم نبودم...یعنی همه کلمه ها برام اشناس و بعضی ها رو معنیشون رو میدونم اما اینکه...اینکه...

-درکش سخته؟

بکهیون حرفش رو با ارامش قطع کرد و یودا تند تند به نشونه اره سر تکون داد و بعد لب هاش اویزون شد.

-من احمقم...

مدلی که جمله اش رو بیان کرد باعث شد بکهیون دلش برای حالت مظلومانه پسر روبروش که به طور عجیبی با قیافه و سایزش در تناقض بود ضعف بره.

دستش رو دراز کرد و موهای خوشرنگ پسر کنارش رو نوازش کرد.

-عیبی نداره... تو فقط عین یه بچه بی تجربه ای...یه بچه باهوش! خیلی زود یاد میگیری...

چانیول که به محض برخورد انگشتای بکهیون به موهاش سیخ تر نشسته بود با چشم هایی که برق برق میزدن به مَسترش که داشت با مهربونی غیر منتظره ای بهش محبت نشون میداد خیره شد و باعث شد بکهیون بلافاصله معذب و قرمز بشه و در نتیجه دستش رو عقب بکشه.

-مَستر... مَستر فکر میکنه من باهوشم؟

چانیول با ذوق پرسید و بکهیون یه سرفه مصلحتی کرد.

One Big Miracle🐺 [ Book #2 of Miracle series☄ ]Onde histórias criam vida. Descubra agora