Chapter 18

4.1K 1K 67
                                    

اون روزی که بکهیون از خواب بیدار شد و فهمید سگی که هیونگش به زور تو پاچه اش کرده تبدیل به یه پسر قد بلند و هات شده با وجود اینکه اون لعنتی عجیب غریب از ثانیه اول تو چشمش خیلی جذاب و همه چی تموم اومده بود، اما بکهیون اصلا فکر نکرده بود که یه روز بخواد بهش این مدل علاقه رو پیدا کنه...

اما حالا اینجا بود...جلوی یه چانیول شوکه ایستاده بود و با اینکه همین الان اولین بوسه اون پسر رو بدون اجازه ازش گرفته بود ذهنش فقط و فقط داشت رو دوباره بوسیدن اون لب های برجسته مانور میداد و اونقدری که توقع داشت باشه، پشیمون نبود...

دستاش اروم از پشت گردن چانیول جدا شد و برگشت روی شونه هاش و بعد تا مرز عقب کشیدنشون رفت اما لحظه اخر چانیول گرفتشون و مانع حرکت بیشترشون شد.

دوباره چشم هاشون به هم خیره شد و بکهیون یه نفس عمیق کشید.

-نباید این کارو میکردم...

زیر لب زمزمه کرد و سرش رو پایین انداخت.

-اما...

-نگو...هیچی راجبش نگو!!

وحشت زده وسط حرف چانیول پرید و دوباره سرش بالا اومد.

از استرس شنیدن هر جمله ممکنه ای قلبش داشت منفجر میشد.

اگه چانیول بدش اومده بود این بکهیون رو میکشت...اگه خوشش اومده بود این بکهیون رو احمقانه امیدوار میکرد...و اگه مثل همیشه نفهمیده بود چه خبره...این در واقع از دو مورد قبلی هم دردناک تر بود چون دوباره این واقعیت که بکهیون داره تو یه برکه خشک واسه ماهیگیری تلاش میکنه میخورد تو سرش...

دستاش رو کامل پایین اورد و یه قدم عقب نشینی کرد.

-بیا بریم غذا بخوریم باشه؟ خواهش میکنم...

با لحن پر از التماسی گفت و چانیول بعد از چند لحظه خیره خیره نگاه کردنش سری به نشونه باشه تکون داد و باعث شد بکهیون یه نفس راحت رو ازادانه رها کنه.

راهی اشپزخونه شدن و معذب ترین شامی رو که تا حالا بکهیون تو زندگیش تجربه کرده بود خوردن.

چانیول تمام مدت عین یه بچه کوچیک که یه کار خطا کرده و منتظر یه واکنشه زیر چشمی نگاهش میکرد...

درحالی که اونی که خطاکار اصلی بود بکهیون بود...دو سه باری که دست هاشون برای برداشتن چیزی به هم برخورد کرد بکهیون عین کسایی که برق گرفتتشون عقب پرید و سرش رو بیشتر تو بشقابش فرو برد...

داشت خجالت میکشید اما در واقع از خودش نه از چانیول...

نمیدونست اون لحظه چه روح ناپاکی یهو به جسمش وارد شده بود که نتونسته بود جلوی وسوسه بوسیدن چانیول مقاومت کنه و الان حس کسی رو داشت که به یه بچه ور رفته چون چانیول زیادی معصوم و گیج بود و شاید اگه تبدیل به یه بچه میشد الان نهایتا پنج سالش بود...

One Big Miracle🐺 [ Book #2 of Miracle series☄ ]Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ