Chapter 23

4.4K 1K 110
                                    

شیومین وقتی اون شب تصمیم گرفته بود بیاد کلاب و پولی رو که با به فاک دادنِ دستش گیرش اومده بود خرج مشروب و یه فضای شلوغ بکنه توقع داشت حداقل یه کم بهش خوش بگذره...اما الان شرایط جوری شده بود که داشت به لحظه ای که این تصمیم کوفتی رو گرفته با عمق وجود لعنت میفرستاد در حالی که مغزش بهش میگفت دنبال دوست روانیش بره و جلوی بدبخت شدنش رو بگیره و تخم هاش داشتن بهش میگفتن برگرده روی مبل ولو شه و به بوسیدن دوست پسرش ادامه بده...اما طبق معمول طبقه بالا از طبقه پایین برد و شیومین رو وادار کرد دنبال بکهیون که بی توجه به التماس ها و حرص خوردن های دوستش با چانیول رفته بود وسط جمعیت بره...

-کدومشون؟

بکهیون همین که رسیدن وسط دنس فلور ، عین یه مادر عصبانی که دست پسر نق نقو و یکی یدونه اش رو نگه داشته ب با حرص پرسید و چانیول که یه جورایی داشت با این رفتار بکهیون زیادی حال میکرد سریع عین بچه ها دستش رو بالا اورد و به دختر سفیدپوش که همون جای قبلی هنوز داشت میرقصید اشاره کرد.

بکهیون اخم پر حرصی با حالت "دارم میام بیچ" کرد و چانیول رو دنبال خودش کشید .تقریبا داشت طوری رفتار میکرد که انگار شیومین بدبختی که داشت دنبالش التماس میکرد، وجود خارجی نداره!

به محض اینکه جلوی دختره رسیدن با حرص بازوش رو گرفت و چرخوندش.

-تو دوست پسرم رو زدی میمون؟

با لحنی که در عین جدی بودن شل بود داد زد و دختره با چشم هایی که ازش اتیش میبارید نگاهش رو داد سمت چانیول.

-بازم که تویی منحرف! رفتی این فسقلی رو اوردی سراغم؟

دختره با تمسخر همینطور که کل هیکل بکهیون رو داشت علنی جاج میکرد از لای دندون هاش گفت و باعث شد چشم های بکهیون هم شعله ور بشه.

-منحرف خودتی عفریته! به چه حقی زدی تو صورتش!

با عصبانیت داد زد و ضربه ای به سینه دختره زد.

-واسه این تحفه های عملی؟ مگه فقط تو داری؟فکر کردی چین؟

شیومین کاملا ساکت شده بود و با دهن نیمه باز صحنه کمدی مقابلش رو تماشا میکرد و سعی داشت به خودش باور بده که واقعی نیست و داره خواب میبینه و فقط اون نبود که شوکه شده بود...تقریبا همه دست از رقصیدن برداشته بودن و داشتن تماشا میکرد و بعضی ها هم که حس کرده بودن ماجرا قراره جالبتر هم بشه حالا گوشی به دست داشتن فیلمبرداری میکردن...

دختره که از حرفای بکهیون تقریبا داشت از گوش هاش دود میزد بیرون با عصبانیت بکهیون رو هل داد عقب.

-لابد چون تو نداری اومده سمت من دیگه! حسودیت میشه؟

و اون لحظه لحظه ای بود که اخرین ذره عقل از سر بکهیون پر کشید... یه مخلوط دیوونه کننده از مشروب...تعصبش روی چانیول...این واقعیت که خودش سینه نداره...اینکه دست های چانیول اون سینه های کوفتی رو لمس کرده...و حسودی محض هجوم اورد به مغزش و جلوی چشم هاش رو گرفت و شیومین که تقریبا بکهیون رو بیشتر از خودش میشناخت همون لحظه برای شادی روح اون دختر دعا کرد...

One Big Miracle🐺 [ Book #2 of Miracle series☄ ]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang