داستان زندگی من بسیار زیبا و خوب پیش میرفت اما بعد یه اتفاق زندگیم از این رو به اون رو شد ، اون اتفاق ..
از دست دادن خانواده ام بود.flash back
**********
وسایلمون رو برای مسافرت جمع کرده بودیم اماده شده بودیم ، کیتلین مثل همیشه اوازه خوان وارد ماشین شد ، پدرم لبخندی زد و سوار ماشین شد و با هم به راه افتادیم،.
در بین راه تلفن پدرم زنگ خورد:
ـ بله
خودم هستم بفرمائید .
و منو کیت با تعجب به پدرم خیره شده بودیم،
ـ نه شما اشتباه میکنید من دارم میرم مسافرت برای چی باید همچی چیزی رو با خودم جا به جا کنم؟
ـ بله دارم میرم مسافرت
خداحافظ
چند دقیقه بعد از صحبت پدرم گذشت که مادرم پرسید:
کی بود فیلیکس؟
ـ کس خاصی نبود عزیزم.
ـ اها
بعد چند دقیقه دیدم صدای اژیر ماشین پلیس پشت سرم احساس کردم
ـ پدر وایستید حتما کارمون داره
ـ میخوام اما نمیشه
ـ یعنی چی؟
ـ ترمز بریده نمیتونم وایستم
ـ پدر
ـ یعنی چی؟
ـ ترمز نمیگیره
ـ پدر مراقب باش و ماشین مون چپ کرد ، اخرین تصویری که اون لحظه دیدم اون صحنهی وحشت ناک بود ،*********
وقتی بهوش اومدم تویه بیمارستان بودم اما این بیمارستان ها شبیه بقیهی بیمارستان ها نبود، دکتر اومد تو اتاق و
ـ حالتون خوبه؟
ـ ممنون مادر پدرم؟ خواهرم؟
ـ متاسفم اما ما تلاشمون رو کردیم
ـ چی؟؟؟؟؟
منظورتون چیه؟
ـ اونا فوت کردن
اشک رویه گونه هامو پاک کردم و با خودم گفتم
ـ قوی باش دختر همش دروغه دارن بهت دروغ میگن
ـ همینطوری خودمو اروم میکردم ، اما فهمیده بودم که اون راست میگفت
KAMU SEDANG MEMBACA
MAFIA GIRL
Nonfiksiهمه چیز از یک انتقام شروع شد، انتقامی پر از کینه ، شعله ی نفرت و.... تا اینکه با اون اشنا شدم