بارانی بود و مه. کنار خانه مان جنگل بود. سکوت صدا داشت. صدایش خرد شدن چوب های نازک جنگلی خیس زیر پاهایمان بود. هدفونم را داخل گوشهایش گذاشتم و خیره شدم به چال گونه اش. مثل سیاهچاله ای مرا به سمت خودش میکشید. قطره های باران را میدیدم که روی انحناهای بدنش سرسره بازی میکردند. دوست داشتم درون چال گونه اش ناپدید میشدم. مثل سیاره هایی که درون سیاهچاله ها ناپدید میشدند. چاره ی دیگری نبود. ویسکی کار خودش را کرده بود. اما نباید اجازه میدادم بفهمد بیش از حد و به شکل دیوانه واری دوستش دارم. این او را میترساند. دستش را گرفتم. داشت زیر باران از گرمی آهنگ بینظیری که برایش پخش کرده بودم زیر سردی قطره های باران لذت میبرد. خواستم در آغوشش بکشم که دنیا تیره و تار شد و قلبم بینهایت سوخت. وقتی از کالبدم خارج شدم چند شکارچی را دیدم. شاید فکر میکردند آن دختر را دزدیده ام. شاید هم واقعا دنبال شکاری مثل من بودند. به جسدم که رسیدند آنرا بستند و کشان کشان تا بازار سیاه به دنبال خود کشیدند. مرا به قیمت یک شیشه شراب هفت ساله فروختند. حالا سوخته ام. مرا از فر درآورده اند و روی میز خنک میشوم. زن و مردی عاشقانه همدیگر را نگاه میکنند. من شام سالروز اولین آشناییشان هستم. تحمل نمیکنند و روی هم میپرند. عشق بازی شان را تماشا میکنم و آماده میشوم تا سفر ابدی خودم را به عنوان ولیمه ای که دیگر قابل خوردن نیست، در زباله دانی تاریخ آغاز کنم.