پارت 27

331 36 0
                                    

تو منو دوباره ساختی 27

یکراست سمت اتاقش رفت و بعد از عوض کردن لباساش روی تخت دراز کشید.  حوصله ی نهار خوردن و نداشت.  جیمین نبود که برای نهار بیدارش کنه.
دوباره بغض کرد و سرشو زیر لحاف برد.  نمی خواست گریه کنه اما اشکاش آروم از گوشه ی چشمش سر میخوردن.  احساس یتیم بودن بهش دست داده بود چون مهم ترین فرد این روزاشو از دست داده بود . تنها کسی که همیشه حواسش بهش بود جیمین بود.  جیمین بود که همیشه دور و برش میپلکید و براش از پایین نهار میاورد و گاهی اوقات هم اونو مجبور میکرد نهار درست کنه.
یاد روزی افتاد که مادرش و از دست داده بود ...  دلش مامان و باباش و میخواست.  دلش بغل مامان و باباش و میخواست.  دلش باباش و میخواست تا خودشو براش لوس بکنه و بگه براش بستنی بخره تا ببرتش پارک و تابش بده.  دلش مامانش و میخواست تا شبا با نوازشاش بخوابه.
الانم همون احساس و داشت همون حس تنهایی رو.  اما دلش جیمین و میخواست.  دلش میخواست مثل هر روز با هم نهار بخورن.  مثل هر روز تو سر و کله هم بزنن.  مثل هر روز دعوا کنن و مو بکشن. بعدم مثل هر روز با هم آشتی کنن و فیلم ترسناک ببینن. بچه گانه بود اما تمام آرزوش تو این لحظه همین بود.
...
مانسه با دیدنش بدو بدو سمتش اومد.
-سلام مامانی.
صورتش نرم مانسه رو بوسید.
-سلام خوشکل مامان خوش گذشت؟
مانسه سرشو به نشونه ی مثبت خم کرد.
-اهوم... مامانی.
با لبخند گفت :
-جون مامانی؟
-عمو جین نیومده ؟
لبخند جیسو عمیق تر شد.
-اومده بیرونه.
مانسه با ذوق خندید.
-بلیم پیشش.
اینو گفت و خودش زود تر بیرون دوید.  جیسو لحظاتی تو جاش میخکوب شد و سریع به خودش اومد و بیرون دوید. 
جین با دیدن مانسه که از در مهد کودک با دو بیرون اومد سریع پیاده شد و سمتش رفت.  مانسه با دیدن جین جیغی زد و خودش و تو بغلش انداخت.
جین لپش و بوسید.
-چطوری عمو؟
-خوب.
جیسو خودش و بهشون رسوند.
-مانسه چرا اینجوری دویدی بیرون ؟
-خوب دلم برا عمو تنگ شوده بووود.
جین  خندید و گفت :
-دل منم برا مانسه تنگ شده بود .
جیسو با اعتراض گفت :
-جین بهش بگو کارش اشتباه بوده و اینجوری تو خیابون نمی دون.
جین نگاهش و به مانسه دوخت.
-شنیدی که مامانی چی گفت مانسه آره؟
مانسه سرشو تکون داد.
-اهم.
-دیگه اینکارو نکن باشه.
-باشه.
جیسو چشماش گرد شد.
-اولین باره اینقدر سریه یه حرفی رو گوش داده.
جین دندوناشو به نمایش گذاشت.
-برای اینکه مانسه عموشو دوست داره مگه نه مانسه؟
مانسه اهومی گفت و لپ جین و بوسید.
جین مانسه رو سمت ماشین برد روی صندلی عقب نشوند و درو برای جیسو باز کرد و جیسو با لبخند سوار ماشین شد.
جین ماشین و روشن کرد که صدای مانسه بلند شد.
-عمو.
از آینه بهش خیره شد.
-جون عمو.
-چیرا نمیای تو مهد کودک دنبالم؟
-دوست داری بیام تو؟
مانسه محکم سرشو به علامت مثبت تکون داد.
-اهوم.
-باشه میام...  از این به بعد میام توی مهد کودک خوبه؟
مانسه با ذوق دستاشو به هم کوبید.
-آخ جووون.
جیسو با لبخند به جین خیره شد. جین سمتش برگشت.
-چیه؟
جیسو شونه ای بالا انداخت.
-فقط ازت ممنونم.
-بابت...
جیسو آروم لب زد.
-مانسه ...
جینم در جوابش لبخند آرام بخشی زد.  عجیب بود براش ولی بیش از حد به مانسه وابسته شده بود و با اینکه هر روز میدیدش هر روز دلتنگش میشد.
آهنگ آرومی در حال پخش بود و هیچ کدوم حرف نمیزدن که صدای مانسه دوباره بلند شد.
-عمو.
-جونم.
-شعل گشنگ بزال...  این چیه عمووو.
جین با صدا خندید.
-شعر قشنگ ندارم خوب.
لبای مانسه آویزون شد.
-من شعل گشنگ مخاام.
جین ضبط و خاموش کرد.
-تو برامون شعر قشنگ بخون.
مانسه لباشو بیشتر آویزون کرد.
-بلد نیشتم.
جین خندی و گفت :
-باشه پس من میخونم...  سه تا خرس تو یه خونه زندگی میکردن...  بابا خرسه...  مامان خرسه...  بچه خرسه...
صدای مانسه بلند شد.
-اشتباه خوندی.
جین چشماشو گرد کرد.
-درست خوندم که...
مانسه سرشو به طرفین تکون داد.
-باید ایجوری بخونی.
-عمو خرسه...  مامان خرسه...  مانسه خرسه.
جین با صدا خندید و مانسه هم متقابلا زیر خنده زد.  جیسو هم دستش و زیر چونش زده بود و با ذوق و عشق دو تا مهم ترین های زندگیشو نگاه میکرد.
...
آخرین پرونده رو هم تموم کرد و با خستگی تکیشو به پشتی صندلی داد و همزمان نگاهش به ساعت خورد و از جا پرید. ساعت نزدیک نه بود و اون هنوزم تو اتاقش بود.  کتشو از رو چوب لباسی برداشت و از اتاق بیرون رفت.  کل سالن تو سکوت فرو رفته بود . از شرکت بیررن اومد و سری برای نگهبان میانسال که تو اتاقش نشسته بود خم کرد. سوار ماشین شد و پاشو رو گاز گذاشت.  اونقدر تو پرونده ها غرق شده بود که اصلا گذر زمان و حس نکرده بود.

اونقدر سعی کرده بود از دنیا فاصله بگیره که اصلا نفهمیده بود بیشتر از هفت ساعت بدون از جاش تکون بخوره کلش تو پرونده ها بوده.
....
ساعت نه و نیم بود و هنوز از جیمین خبری نشده بود.  روی کاناپه نشسته بود و پاهاشو تو بغل گرفته بود.  تلویزیون روشن بود اما اصلا از برنامه ای پخش میشد چیزی نمی فهمید و تمام حواسش به جیمینی بود که دیر کرده بود. جیمینی که باید ساعت چهار یا پنج خونه میبود.  قول داده بود فراموشش کنه اما نمی تونست بیخیال این دلنگرانیش بشه. بیخودی نگران بود می دونست...  میدونست احتمالا رفته پیش دوست دخترش ناری اما بازم دلش بی دلیل شور میزد.
با صدای در تمام وجودش سمت در کشیده شد.  جیمین خسته و سر به زیر وارد شد.  سه رون سریع از جا پرید و سمتش رفت.
-چرا اینقدر دیر کردی؟
جیمین با تعجب بهش خیره شد.
سه رون یه قدم جلو اومد .
-چرا جواب نمیدی ؟ کجا بودی ؟ ساات و ببین نزدیک دهه ... چرا اینقدر دیر اومدی .
جیمین فقط تو سکوت بهش خیره شده بود . اونقدر خسته بود که دلش میخواست محکم سه رون و بغل کنه تا خستگیش از بین بره و مطمئن بود که از بین میره اما تمام این کاراش فقط به خاطر دوری از سه رون بود . چطور میتونست بره و بغلش کنه؟
-پارک جیمین چرا هیچی نمیگی ؟
دلش قنج رفت از این دل نگرانی سه رون اما میدونست که این دل نگرانی فقط به خاطر دوستیشونه . فقط به خاطر اینکه همخونه بودن و یه برادر مشترک دارن . اما با این وجود بازم دلش مالش رفت .
صدای سه رون بالا رفت .
-پارک جیمین .
شنیدن اسمش از زبون عروسک زشتش حتی با وجود این عصبانیتش هم شیرین و خواستنی بود  . آروم گفت :
-چی شده چرا داد میزنی؟
سه رون با اخم گفت :
-خوب جوابم و نمیدی.
حالا که دیده بودش . حالا که فهمیده بود سالمه بازم دلش راضی نشده بود و دلش میخواست سرش غر بزنه.
جیمین آروم تر از قبل گفت:
-جواب چیرو؟
سه رون دست به سینه شد.
-چرا دیر اومدی؟
-شرکت بودم...  سرم شلوغ بود.
-اولین روز کارت؟
سرشو آروم به نشونه ی مثبت تکون داد.
-حالا هم اگه بازجوییت تموم شد من برم اتاقم دارم از خستگی و گرسنگی میمیرم.
چشمای سه رون گرد شد.
-شام نخوردی؟
جیمین ابرویی بالا انداخت و از کنارش رد شد و سمت اتاقش رفت.  وارد اتاق شد و یدون اینکه لباساشو عوض کنه خودش و روی تخت انداخت و چشماشو بست.  خسته بود اما بازجویی سه رون براش دوست داشتنی بود و درد آور.
-اگه هر روز اینجوری بخوای جلوم ظاهر شی قول نمیدم که بتونم فراموشت کنم.
سه رون به در اتاق جیمین خیره شد. آروم سمت آشپزخونه رفت و مشغول درست کردن شام شد.  جیمین گرسنه بود پس باید یه چیزی درست میکرد.
مثلا قرار گذاشته بود فراموشش کنه.
با ضرباتی که به در خورد چشماشو باز کرد و لحظاتی بعد در باز شد و سه رون سرشو داخل آورد.
-شام حاضره.
میخواست بگه گرسنش نیست تا کمتر ببینتش اما دلش برای سه رون  تنگ شده بود و بی اختیار گفت :
-الان میام.
لحاف و کنار زد و از جا بلند شد. 
روبروی هم نشسته بودند و تو سکوت شامشون و میخوردند. بدون هیچ دعوا و بحثی تو نهایت آرامش.  در نهایت شیرینی تلخ بود اما دوست داشتنی و دردناک بود.
چقدر فاصله بینشون زیاد بود و این قلب هر دوشون و آزار میداد.
...

you made me again Donde viven las historias. Descúbrelo ahora