the first and the last

10 3 1
                                    

پاهای برهنه اش را روی ماسه نرم میگذاشت و جلو میرفت
ماه روشنگر راهش بود و نسیم همسفرش...
به او فکر میکرد
بعد از رفتنش دیگر زندگی معنایی نداشت
اگر قرار بود او در قبر باریکش دراز بکشد بدون اینکه حتی نفسی به شش های خاموشش برساند، پس چه فایده ای داشت نفس کشیدن...زنده ماندن...دنیا را دیدن...
دنیا بدون او برایش مثل فیلم سیاه و سفید قدیمی ای بود که از تلوزیون های ویترین مغازه ای پخش میشد و همه بی توجه از کنارش میگذشتند
هوایی که او در آن نفس نمیکشید برای ریه های خسته اش زیادی سنگین بود
هیچ چیز بدون او مثل سابق نبود
نه روز ، روز بود
و نه شب، شب
بی هدف میخوابید
بی هدف بیدار میشد
یه روز کامل را زندگی میکرد
اما بدون او
او دیگر نبود تا انگشتان کشیده اش را میان موهایش فرو کند
دیگر نبود تا دستان گرمش را دور او حلقه کند و در آغوش بگیرتش
او نبود که به زندگی اش معنی دهد
بدون او چرا باید زنده میماند؟
قدم هایش به سمت دریا راهنمایی اش کرد
به سطح آب چشم دوخت و بوی نمک هوا را احساس کرد
روی سنگی نشست و به او فکر کرد
به چشمان زیبایش
به آوای خنده هایش
بدون او زندگی کردن بی معنی بود
به قدم زدن ادامه داد
قایقی خالی پیدا کرد که با طنابی کهنه به تکه چوبی بسته شده بود
طناب را باز کرد
در آن نشست و شروع کرد به پارو زدن
به میانه ی دریا که رسید، ایستاد
به دور و برش نگاه کرد
آب آرام آرام بود
به بالای سرش نگاهی کرد
به ستاره ها، به ماه کامل خیره شد
بلند شد
قایق تلو تلویی خورد
تعادلش را به دست آورد و نفس عمیقی کشید
به سمت انتهای قایق رفت و پایش را روی بلندی گذاشت
به انعکاس تصویرش در آب نگاه کرد
تصویری بدون او
و آب جسمش را در خود بلعید
اما روحش به پرواز در آمد
تا گمشده اش را پیدا کند
تا او را پیدا کند

sHeWhere stories live. Discover now