Because of him

271 56 20
                                    

ساعت 7:30 شب - عمارت اوه سهون

جیسونگ‌ !
گفتم بلند شو !
من تا یک ساعت دیگه برمیگردم ، و اگه حاضر نبودی ، خودت میدونی باهات چیکار میکنم !
لوهان با استرس از دور به سهون که توی چارچوب در اتاق جیسونگ ایستاده بود نگاه میکرد و منتظر بود تا سهون ازونجا بره و خودش به اتاق جیسونگ بره .
سهون با عصبانیت دره اتاق جیسونگو بست و به سمت راه پله رفت ، لوهان روی پله یکی مونده به آخری ایستاده بود ،
برو کنار لو
سهون با دست هلش داد و از پله ها پایین رفت...
لوهان صدای جیسونگو از تو اتاق میشنید و بعد از رفتن سهون سریع به سمت اتاقش دویید و درو باز کرد .
جیس !
جیس سرتو بلند کن منم
لطفا گریه نکن
جیس خواش میکنم بسه ، خودم درستش میکنم فقط آروم باش...
جیسونگ گوشه اتاقش نشسته بود و به دیوار تکیه داده بود ، پاهاشو جمع کرده بود و سرشو روشون گذاشته بود ، با صدای بلند گریه میکرد و نمیتونست درست نفس بکشه .
جیسونگ ، نمیخوای بری مراسم ؟ خیلی خب نرو ‌‌.
الان فقط گریه کردنو تموم کن ، داری نفس کم میاری ، جیسونگا خواهش میکنم...
لو سره جیسونگو تو بغلش گرفت و آروم از روی پاهاش بلندش کرد ، جیس با صورت و چشمای خیسش با التماس به لوهان نگاه میکرد ،
لوهان به زور بغضشو نگه داشته بود و هر لحظه ممکن بود چشماش خیس بشن .
تحمل همه اتفاقاتی که میوفتاد ، همه لج کردنا و عصبی شدنای سهون ، همه دردا و سختیایی که خودش میکشید و... براش هیچی نبود ، اما دیدن ناراحتی و اشکای جیسونگ ، دیدن اینکه خوشحال نیست ، دیدن اینکه اونم تو زندگیش سختی میکشه به هیچ وجه براش قابل هضم نبود ، کلافش میکرد و تحمل مشکلاتو براش سخت میکرد...

لوهانا... من نمیخوام برم... اونجا همه آدما عجیب غریبن... هروقت که میرم یجوری باهام رفتار میکنن که انگار من فقط یه وسیلم ، یه وسیله واسه ادامه دادن مسیر خانوادگیشون ، هیچوقت تو جمعشون اجازه حرف زدن ندارم و اینکه میبینم با بابامم همینجوری رفتار میکنن دیوونم میکنه ، اونا از اولش بابارو فقط بخاطر پسر بودنش میخواستن ، همیشه مثه یه وسیله ازش استفاده کردن و منم نتیجه همین وسیله بودنشم !
لوهانا من نمیخوام مثه بابا بشم... نمیخوام زندگی زورکی داشته باشم ، میخوام آزاد باشم ، نمیخوام این مسیر لعنتی رو ادامه بدم .
لوهان جیسو توی بغلش گرفته بود و به حرفاش گوش میکرد ، سرو صورتشو نوازش میکرد و سعی میکرد آرومش کنه...
جیسونگ ، همه حرفات درسته ، من همه حرفاتو قبول دارم و بهت حق میدم که الان ناراحت باشی ،
اما اینو میدونی که آزادی هیچوقت به راحتی به دست نمیاد ، اینو میدونی که هیچکس راحت به خواسته هاش نمیرسه ، هرکسی واسه رسیدن به خوشبختی و چیزایی که میخواد باید سختی بکشه ،
خوشحالی ، آزادی ، عشق و آرامش چیزایی نیستن که با پول به دست بیان...
درسته جیسونگ‌؟
جیسونگ درحالی که اشکاشو با آستین هودیش پاک میکرد و دماغشو بالا میکشید سرشو به علامت تایید تکون داد و به زمین نگاه کرد ‌.
میدونی مهم ترین و با ارزش ترین چیزی که بابات داره چیه ؟
جیسونگ سرشو بالا آورد و با کنجکاوی به لوهان نگاه کرد ،
جیس ، با ارزش ترین چیزی که سهون داره تویی ، خودت میدونی چقدر دوست داره ، خودت میدونی چقدر براش مهمی ، وقتی کسی یا چیزی برای ینفر مهمه و ارزش داره یعنی از داشتنش خوشحاله .
درسته ؟
ولی جیسونگ... سهون به راحتی تورو به دست نیاورده ، اون خیلی سختی کشیده تا تو بزرگ بشی ، خیلی تلاش کرده تا تو الان بتونی توی خونه پدره خودت بزرگ بشی و آزادی داشته باشی ، کسی بهت نگه چطور رفتار کن چطور رفتار نکن ، اره تو فیلما یجوری نشون میدن که اگه طرف پولدار باشه بچه هاش راحت بزرگ میشن و پدر و مادر هیچ سختی ای برای بزرگ کردن اون بچه ها نمیکشن و سختی فقط برای آدمای فقیره .
اما من از بچگی بهت یاد دادم که فیلما مزخرفن !
چرتو پرتایی که با فیلما و تبلیغات تلوزیونی توی مخ ما فرو میکنن همش کَشکه ! تو به این باور داری جیسونگ...
من بهترین نمونه ینی داستان خودت و پدرتو برات مثال زدم که بفهمی راحت نمیتونی به چیزی که میخوای برسی، راحت نمیتونی آزاد باشی و آرامش داشته باشی ، پس باید بعضی وقتا سختیارو با تمام وجودت تحمل کنی .
ولی اینم بهت میگم که همیشه طرفدار خودت نباش ، خودت میدونی که بابات مجبوره به حرف ینفر دیگه گوش بده و تورو با خودش به اون مراسما و مهمونیا ببره ، اینم درک میکنی که وقتی کسی بهت زور میگه چقدر عصابتو بهم میریزه...
پس...جیسونگا ، لطفا پدرتو درک کن ، اون اگه قصد داشت تورو نپذیره و به حال خودت رهات کنه و ایندت مثل آینده خودش باشه ، از همون بچگی تورو میداد دسته عمه و مادربزرگت و خودش میرفت دنباله عشقو حاله جوونیش ! اون موقع فقط یک سال از الانه تو بزرگ تر بود و هنوز کلی از خوش گذورنیای دوران جوونی و نوجووینش مونده بود ولی با این حال از خودش گذشت و تورو پذیرفت و به این خونه آوردت ، به من اجازه داد تا کنارت بمونم و از خانواده پدریت دور نگهت دارم .
لطفا ازش عصبانی نباش ،‌با حرص باهاش رفتار نکن و بدون که با تمام وجود عاشقته...
لوهان بالاخره خیالش از اینکه جیسونگ آروم گرفته راحت شد و بوسه ای به پیشونیش زد .
صورت جیسونگو توی دستاش کاپ کرد و بهش لبخند شیرینی زد ،
حالا بهم بگو ببینم ، میخوای خونه بمونی و دل سهونو بشکنی و اونجا باباش کلی سرش غرغر کنه ؟
یا میخوای بلند شی تا من موها و صورتتو آرایش کنمو اون کت شلوار مشکی شیکتو تنت کنی تا دلِ همه اون هرزه های فامیل که بهت نظر دارنو ببری ؟
خیلی باحال میشه که یه کاری کنی تا همشون برات غشو ضعف برن و آخر بهشون محل ندی و بری !
مگه نه جیس ؟
لوهان با شیطنت حرف میزد و با نگاهاش به جیسونگ میفهموند که منظورش چیه .
باشه لوهانا... من دل بابارو نمیشکونم... تو بهم اینجوری یاد دادی .
جیسونگ مثل یه جوجه ناراحت از روی پارکت اتاقش بلند شد و خاست بره که لوهان رو به روش ایستاد .
جیسونگ... توی چشام نگاه کن .
جیسونگ با تردید سرشو بالا آورد و به لوهان نگاه کرد .
ناراحت نباش فرشته من ، خودت میدونی چقدر دوست دارم و نمیتونم اینطوری ببینمت...
میدونم وقتی توی جمعشون میشینی هر لحظه آرزو میکنی که زمین ترک بخوره و تو بیوفتی توش تا دیگه مجبور نباشی اون آدمارو دورو برت تحمل کنی یا توی اون وضعیت بمونی ! میدونم چقدر سخته .
ولی واسه رسیدن به اون آزادی ای که گفتی باید این دورانو تحمل کنی ، لج کردنو بزاری کنار و فقط صبر کنی ، حداقل بخاطر چنلو باید تحملش کنی ، تو بدون اون آزادی نمیتونی چنلو رو به دست بیاری...
لوهان آخرین جملشو گفت و از اتاق بیرون رفت...

جیسونگ با چشمای گرد شده وسط اتاق ایستاده بود و واقعا نمیدونست چخبره ، لوهان چجوری از همه چی خبر داشت ؟ یعنی سهونم میدونست ؟
کای بهش چیزی گفته بود ؟ نه ! امکان نداشت...

ساعت 8:25 دقیقه شب
جیسونگ کت و شلوار جذب مشکی ای با بوت مشکی کاملا ساده ای پوشیده بود ، موهای بلوندش رو بالا زده بود و به خواست خودش ارایش نکرده بود و همین چهرشو صد برابر مردونه تر کرده بود .
روی کاناپه های سالن رو به روی اولین در ورودی عمارتشون نشسته بود و پای چپشو رو پای راستش انداخته بود .
سهون وارد سالن شد و با دیدن جیسونگ لحظه ای جا خورد ولی سعی کرد به روی خودش نیاره .

سلام بابا .
سلام جیسونگ ، حاضری ؟
بله .
خوبه ، بیا بریم .
از سالن خارج شدن و درحالی که به سمت ماشین میرفتن سهون نیم نگاهی به جیسونگ انداخت ، آروم خندید و به زمین نگاه کرد .
به چی میخندی بابا ؟ موهام یا کتم خراب شده ؟
اوه نه جیسونگ... موها و کتت خیلی هم خوبه !
در واقع دارم به خودم میخندم..
هم قده من شدی ! فک کنم وقتی هجده سالت شد باید سرمو بگیرم بالا تا بتونم نگات کنم !
جیسونگ خنده لثه ای کیوتی کرد و جواب داد :
یاااا بابا ، هنوز دو سه سانت ازت کوتاه ترم ! اصلا فکر نکنم قد بلند تر از تو بشم .
مطمئنم میشی ؛ ولی خب فعلا باید صبر کنیم...

از اول تا آخر مراسم دخترایی که کلی به خودشون رسیده بودن و فکر میکردن که اوه خدا حالا چقدر خوشگل و دلبرن ، همه تلاششونو میکردن تا توجه جیسونگو جلب کنن اما جیسونگ فقط با پدرش کنار میزِ به نسبت طولانی ای که از انواع تشریفات و مشروب های گرون قیمت پر شده بود نشسته بود و به هیچکس توجه نمیکرد .
همه افراد خانواده تظاهر میکردن که خیلی دوسش دارن و براشون عزیزه اما این چیزی نبود که جیسونگ بخواد باورش کنه .
یکی از خانمای فامیل های تقریبا دورشون اومد و کنار مادربزرگ جیسونگ نشست ، چند جمله ای باهم حرف زدن و جیسونگ متوجه این شد که  بین حرف زدنشون هرچند ثانیه یبار به جیسونگ نگاه میکنن
جیسونگ تنها نوم پسره سهون هست ، تازه پونزده سالگی رو تموم کرده و وارد شونزده سالگی شده...
اووووه عزیزم... با اینکه فقط ۱۶ سالشه خیلی قد بلنده و مردونه بنظر میرسه ، اسم نوه منم جولیاس ، ۱۵ سالشه... میدونی دخترا توی این سن واقعا دوست داشتنین...
جیسونگ با کلافگی سرشو پایین انداخت و با دستش از زیر میز ضربه ای به پای سهون زد .
چیزی نیست جیسونگ ! لازم نیست نگران چیزی باشی ، من نمیزارم کسی بهت نزدیک بشه .
بالاخره ساعت یازده و نیم شب مراسم اعیونی و کسل کننده خانواده اوه به پایان رسید و جیسونگ و سهون به خونه خودشون برگشتن...


________________________

سلام گایز ، میدونم منتظر مومنت از چنسونگ بودین و حضور چنلو و خانوادش نسبت به اول فیک کمرنگ شده اما به شرح خانواده هردوشون واقعا نیازه و از قسمت بعد چنلو و جیسونگ بهم نزدیک میشن (:
دوستون دارم...

- NAC 🍃

💸 SUFFER // ChensungWhere stories live. Discover now