MĒĒT AĞAIŊ

15 2 0
                                    

از مخفیگاه اومدم بیرون به لوهان و سوزان گفتم برن ، خودم بعدا خونه میرم راستش
یخورده دلم گرفته بود برای همین میخواستم یخورده تنها باشم ، .
وقتی رفتن شروع کردم قدم زدن ، تو فکر بودم ، تو فکر انتقام ، عشق ، که با خودم گفتم
ـ خاک تو سرت دختر احمق باید فراموشش کنی بفهم نفهم ،.
همینطور راه میرفتم همه جا خیلی تاریک بود به زمین خیره شده بودم سایه ی کسیرو پشت سرم احساس کردم ،
برگشتم به پشت اما کسی نبود ، دلهره افتاد تو وجودم چاقو رو از جیبم در اوردم و تو دستم گرفتم
به راه رفتنم ادامه دادم اما ترس شدیدی وجودمو فرا گرفته بود ،
که دوباره اون سایه رودیدم ،
ایندفعه وقتی سایه داشت بهم نزدیک تر میشد ،
برگشتم و سری مرده رو چسبوندم به تیر برق و چاقومو گذاشتم زیر گردنش ،
ـ از جون من چیمیخوای ؟
مرده با صدایی گرفته گفت
ـ اروم اروم باش بهت میگم
ـ ارومم
ـ لیدیکاملا معلومه اروم نیستی اون تیزی رو بزار کنار
چاقو رو کشیدم کنار
که کلاه کافشنشو از سرش در اورد
ـ اگه میخوای بکشی الان بکش
وقتی دیدم نیماره چاقو از دستم افتاد و عقب عقب رفتم و برگشتم و سریع دوییدم
که اومد دنبالم و منو گرفت
ـ از جونم چی میخوای؟
ـ ببین من تو رو میخوام بفهم
چرا نمیفهمی ؟؟؟؟
بلند داد زد
بغضم گرفته بود و چیزی نمیگفتم
ـ تو هنوز نامزدمی هایلی
ـ ولم کن بزار برم
ـ هایلی من دوستت دارم برگرد اون موقع عصبی شدم یه چیزی گفتم
ـ دیگه برام مهم نیست که عصبی بودی یا نه همهی شما کثیف و کثافتین و لیاقت زنده بودن و ندارین
ـ من منظورتو نمیفهمم مگه من چیکار کردم که از دستم ناراحتی ؟
چیزی نگفتم و سرمو انداختم پایین و از اونجا دور شدم که دوباره اومد سمتم و منو زد به دیوارههی مغازه
ـ ببین دختر احمق من عاشقتم یا میفهمی یا خودم بهت میفهمونم
ـ نمیخوام بفهمم بفهمون ببینم
حالا هم ولم کن
که لباشو کوبوند رو لبام و اجازهی حرف زدن بهم نداد
خیلی حس دردناکی بود بغضم ترکید و اشکام از چشمام سرازیر شد،
که خودمو ازش جدا کردم و بدون اینکه بهش نگاه کنم از اونجا دور شدم و تا خونهی لوهان قدم زدم .
وقتی رسیدم زنگ خونرو زدم که سوزان در رو باز کرد
ـ چیشده ؟ ابجی جون ؟ چرا ناراحتی ؟
چیزی نیست
وارد خونه شدم با صحنه ای مواجه شدم که خیلی تعجب کردم
مارین و لوهان داشتن همو میبوسیدن همینطوری خشکم زده بود ک خودشونو جمع و جور کردن
ـ اوا سلام دختر چشم چمنی
ـ سلام خوبی؟
ـ اره چته چیزی شده؟؟؟
ـ نه چیزی نیست یاد خانوادم افتادم
لوهان بهم نگاه کرد
ـ چیزی شده ابجی؟
ـ نه چیزی نشده
اوکی
بعد رفتم تو اتاق و در رو هم بستم و نشستم رویه تخت و شروع کردم به گریه کردن
گوشیمو از جیبم در اوردم و پرتش کردم سمت دیوار که یهو در اتاق باز شد
سوزان و مارین اومدن تو
ـ چیزی شده هایلی؟
+اتفاقی افتادن؟
ـ نه چیزیم نیست
با بغض گفتم
کنارم نشستن و شروع کردن به دلداریم دادن
ـ بیبی میدونم دلت برای مارتین تنگ شده اما دیگه الان نیست خودتو الکی اذیت نکن
مارین هم تاییدش کرد با اینکه میدونست غم من یه چیز دیگست بعد سوزان از اتاق رفت بیرون و در رو بست
+هنوز تو فکرشی نه؟
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم
+ ببین دختر اگه میخوای تویه کاری که الان پیش گرفتی فراموشش کن کاملا حتی به این
فکر نکن که یه وقت برونا بره پیشش تو اگه بدونی همینا چه کار هایی که با امثال ما نکردن دیگه سنگشو به سینه نمیزنی ،
حالا هم بلند شو صورتتو بشور اون چمنا رو هم با اشکات ابیاری نکن یالا
راست میگفت حق با مارین بود از جام بلند شدم صورتمو شصتم و بعد لباسمو عوض کردم
و رفتم برای خوردن شام،.
سر میز شام نشستم و بعد از خوردن شام رفتم تو اتاق برای خوابیدن یه خورده اعصابم داغوت بود به سقف ذل زده بودم تا اینکه بالاخره خوابم برد
٭٭٭٭
تویه خواب همش صدایه  یکی رو میشنیدم
ـ بالاخره به چنگت میارم  به چنگت میارم
بلند که میشم دوباره وسط جاده بودم
اون مرده تو زندان ، مارتین و....
همه چیز جلو چشمم میومد
سرم داشت گیج میرفت که
٭٭٭٭
از خواب با جیغ بلند شدم
نفس نفس میزدم به دورو برم نگاه وقتی فهمیدم که همش خیال و توهم بوده دستی رویه صورتم کشیدم ،.
ـ اههه همش یه کابوس بود خدایا شکرت
از جام بلند شدم و از اتاق زدم بیرون بچه ها هنوز بیدار نشدند حقم داشتن چون هنوز ساعت 3 نصفه شب بود راستش اصلا حالم خوب  نبود برای همین هم خوابم نمیبرد .
لباسه گرممو برداشتم و از خونه رفتم تو یه حیاط رویه پله نشستم.
همش تو فکر بودم تو فکر کابوسی که دیدم اگه انتقاممو ازشون نگیرم هر شب کابوس میاد سراغم خدایا من چیکار میتونم کنم .
گریم گرفته بود . حالم خیلی بد بود که یکی اومد و دستشو گذاشت رو شونم برگشتم دیدم مارینه
ـ چیزی شده هایلی ؟
ـ نه چیز خاصی نشده
ـ هایلی لطفا هر کاری میکنی فراموشش کن کسی که مانع کارهات میشه رو فراموش کن
ـ چجوری ؟ مگه تو لوهان و فراموش کردی موقع ای که بازیگری رو شروع کردی؟
اینو که گفتم مارین ساکت شد و چیزی نگفت.
مارین خیلی سخته اون به من محبت کرد اون میدونست من مجرمم اما کاری بهم نداشت
بچم مرد دلداریم داد تو اصلا درکم نمیکنی
ـ ببین من عمهی اون بچه میشدم برای منم سخت بود
میدونم سخته خیلی هم سخته اما سوال من اینجاست تو واقعا مارتینو دوست داشتی؟
اینو که گفت نتونستم چیزی بگم به من من افتادم
ـ به حرفم فکر کن چشم چمنی بعدا جوابشو ازت میخوام فهمیدی؟
هیچی نگفتم تا اینکه مارین رفت تو خونه
با خودم فکر کردم نکنه مرگ مارتین کار نیمار بوده باشه نکنه مرگ بچه مرگ مادر پدر و خواهرم نههههه بلند داد زدم دیگه داشتم دیوونه میشدم .
سوزان و لوهان اومدن و منو بلند کردن و بردن تو خونه با خودم میگفتم
ـ اگه همهی این کارا تقصیر نیمار باشه چی ؟
نه نه اون این جور ادمی نیست میدونم اون اصلا همچین ادمی نیست
دستمو  گذاشتم  رو سرم و گریه کردم
+ یهو چت شد دختر ؟ لوهان برو براش اب بیار
×اوکی صیص
لوهان رفت و ابو اورد
بعد از اینکه اب رو خوردم  سرمو اوردم بالا اشکامو پاک کردم
ـ فردا تموم تیم رو جمع کنین با هاشون کار دارم
و بعد بلند شدم رفتم تو اتاق سعی کردم بخوابم تا بلکه اروم شم  . 

****

صبح از خواب بلند شدم لباس مشکیم که روش اچ داشتو پوشیدم و بعد هودی مو سرم کردم ، یه شلوار جذب مشکی پوشیدم ، بعد  کلاهمو سرم کردم .
بعد رفتم تو حال دیدم بچه ها جلو تر از من حاضر شده بودن
بهشون اشاره کردم که بریم ،.
از خونه رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم رفتیم مخفیگاه جدیدمون
رفتم تو و سر جام نشستم
ـ میدونین امروز برای چی اینجایین؟
امروز ماموریتی رو میخوام بهتون بدم که با بقیه متفاوته میخوایم با هم بزنیم به قلب یکی از  افسر های پلیس اینو که گفتم مارین منظورمو متوجه شد و به منظور موافقت سرشو تکون داد ،.
بعد شروع کردم به  ریختن نقشه ، کاملا برای انجام این کار مسمم بودم نقشه رو میخواستم فردا عملی کنم ، نقشه ای که هم دزدی ، هم گروگان گیری هم ، و........
رو در بر داشت برای اولین عملیاتمون احتمال شکستمون زیاد بود اما من به ریسکش کاری نداشتم چون واقعا  قلبم دچار سیاهی شده بود ،.
بعد از اینکه قشه رو ریختم و هر کدوم از بچه ها رو مامور کاری کردم با بچه ها از اونجا رفتیم بیرون
برگشتم رو به لوهان گفتم
ـ لوهان
+بله لیدی اچ
ـ اگه میتونی یه مخفیگاه جدید گیر بیار اینجا دیگه از نظر من لو رفته است .
+ چشم

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

میدونم داستانم خیلی خوب نیست اما اگه یه کوچولو خوشتون اومده ازش 💞
اگه پیشنهاد و انتقادی دارین
حتما کامنت بزارین
با تشکر

MAFIA GIRLWhere stories live. Discover now