part 1

34 7 0
                                    

رئیس نیمار و هیلی رو به اتاقش خواسته بود. معلوم نبود باز میخواد چی بگه.
هیلی و نیمار کنار هم راه میرفتن.
بعد از چند ثانیه جلوی در اتاق رئیس بودن.
هیلی با انگشتش به در ضربه زد.
رئیس با خستگی گفت:بیاین تو
اونها وارد اتاق شدن.
رئیس: به به بهترین افسر‌هامو بعد از سالها دارم میبینم.
نیمار:سالها؟ ما همین دیروز اینجا بودیم.
مگه نه؟
رو به هیلی کرد و گفت.
هیلی:بله
هیلی همیشه یه افسر جدی بود که توی محل کار کاری با بقیه نداشت و فقط کارشو میکرد. بخواطر همین جدیتش کسی حق نزدیک شدن بهش رو نداره.
تقریبا یه ساله که اینطوریه.

رئیس:خب حتما پرونده باند مافیایی XXX
رو مطالعه کردین
اونا هم زمان گفتن:بله
رئیس:خب من میخوام شماهارو مسئول این پرونده کنم.
چون شماها به اندازه‌ای خبره هستین که به درد این کار بخورین.
برای همین شما باید به ایتالیا سفر کنید. جایی که این باند به فروش مواد مخدر میپردازه.
بعد از مختل کردن اونها،به فرانسه میرید.
تا به خرید و فروش اسلحه اونها پایان بدید.
اون موقع است که رئیس یا سردسته این باند رو پیدا میکنید.
بعد از این پیروزی یکی از شماها میشینه روی صندلیه من
نیمار:اوه عالیه مثل اب خوردن میمونه من که پایتم.
هایلی:میتونستی با یه بله قربان تمومش کنی.
میدونی؟ تو خیلی حرف میزنی
هیلی اینو رو به نیمار گفت و بعد روبه رئیس گفت: کی باید بریم؟
رئیس:همین الان
اول برید پیش هانا اون اطلاعات کامل رو بهتون میده بعدش میتونید حاضر شید و وسایلتون رو جمع کنید.
ولی باید تغییر قیافه بدید. مابراتون پاسپورت و گواهی نامه حاضر کردیم.
اطلاعات در این باره رو هایدی بهتون میده.
خب دیگه کاری باهاتون ندارم. میتونید برید.
اونا از اتاق اومدن بیرون و نیمار کنجکاو بود چه نقشی براش در نظر گرفتن. از همون اول عملیت ها و ماموریت ها براش مثل یه فیلم اکشن بود. همین و بس.
هیچوقت اونارو جدی نگرفت بخاطر همین همیشه موفق بود و ماموریتی نبود که توش شکست خورده باشه.

ولی برای هایلی فرقی نمیکرد. اون مهره اصلی سازمان بود و هرکاری اونا میگفتن میکرد. بالاخره اون مامور سازمان سی آی اِی بود. یه زن مغرور که همیشه برنده بود.

اونا به اتاق هایدی رسیدن تا نقششون رو براشون توضیح بده.
نیمار انگشتشو به در کوبید.
هایدی:بیا تو
نیمار در رو باز کرد و رفت تو وبعد هایلی .
نیمار:به به خوشگل خانم
هایدی:مزه نریز پسر
چطوری هایلی؟
هایلی:خوبم چه خبر؟
نیمار: خوبه خوبه حالا بگو ببینم برامون چی داری؟
هایدی:خب توی ماموریت اول یعنی ایتالیا
شماها باید نقش زن و شوهر رو بازی کنید.
هایلی میشه اما...
هایلی حرف هایدی رو قطع کرد و گفت:وایسا ببینم تو چی گفتی؟ زن و شوهر؟ نه نه اینجوری نمیشه.
من عمرا نقش زن اینو بازی کنم.
همین الان که کنارم وایساده میخوام خودکشی کنم.
نقش زنشو بازی کنم؟ مسخره است.
نیمار:اولین باره میبینم هایلی عصبانی میشه
یعنی من اینقدر بدم؟
هایلی:نیمار طوری رفتار نکن انگار اتفاقی نیوفتاده
نیمار جدی شد و گفت:باشه باشه هایدی،هایلی راست میگه.
هایدی:انفاقا رئیس گفت که جوش میارین و گفت یا این نقش و عملیات رو قبول میکنید و به خوبی اجراش میکنید. یا میشین مهره سوخته
هایلی که فهمید بازی کردن این نقش بیشتر به نفعشه اروم شد و گفت: خب میگفتی
هایدی: اره توی ایتالیا شما نقش زن و شوهر رو دارید.
هایلی میشه اِما استوارت یا اما جونز
نیمار هم میشه دیوید جونز
و توی ماموریت دوم یعنی فرانسه ،کارتون راحت تره
نقش خواهر و برادر رو دارید
اونجا اسم هایلی زارا البرته
نیمار هم دنیل البرت
تموم شد و رفت اینم از مدارک جعلیتون
خب دیگه اگه دعوایی هست برین بیرون از اتاق من. کام ان
از اتاق اومدن بیرون و هایلی زیر لب به شانس گندش لعنت میفرستاد.
نیمار هم مثل همیشه لبخند میزد و کسی نمیتونست احساسشو بفهمه.
هایلی به مدارک نگاه کرد و با عصبانیات مدارک نیمار رو یکی یکی بهش دادک هم زمان میگفت: شناسنامه برادرم.
شناسنامه شوهرم. اها اینم گواهی نامه اش
گواهی نامه برادرم.
بلیت شوهرم. اااا داداشم بلیت نداره. چه بد
نیمار از حرفای هایلی زد زیر خنده.
هایلی:به چی میخنده ها؟ باید گریه کنی گریه.
ای خدا
به بلیتش نگاه کرد و گفت: شوهر عزیزم من میرم خونه واسایلمو جمع میکنم توهم همینکارو کن
بعدش بیا دنبالم بریم
نیمار:چشم همسر عزیزم .

هالی حرف های مسخره ای رو به زبانش جاری میکرد.
ولی اینا از خوشحالی نبود.
به قول هانا:وقتی هایلی عصبانی میشه حرف های خنده داری میزنه.
نیمار هم مثل همیشه از این فرصت استفاده میکرد.

بعد از چند دقیقه جلوی خونش بود.
ماشین رو توی پارکینگ برد و پارک کرد.
از ماشین پیاده شد و سوار اسانسور شد.
در همان لحظه بود که خاطراتی برایش تدایی شد.

《فلش بک》
-جان نکن الان تو اسانسوریم الان یکی میاد
+نه نمیاد نترس
-جاننن
+اوف باشه تو خونه به حسابت میرسم
-اه سرورم مرا ببخش
+ای برده گناه تو نابخشودنیست.
-جان بیا این سناریو رو تمومش کنیم
+ببخشیدا تو شروعش کردی.
-حالا من تموم میکنم
+افرین
هایلی در رو باز کرد و گفت: برو تو
و جان توی یه لحظه اونو به در کبوند و گفت:برو تو نه بفرمایید تو سرورم
هایلی:ای جان لوس نشو دیگه
جان:اخ اوکی
و هیلی رو ول کرد
در همان حال توی گوش هایلی گفت: دوستت دارم
《پایان فلش بک》

هایلی در خونه رو باز کرد و وارد خونه شد.
به عکس های روی میزش نگاه کرد.
قطره ای اشک از چشمانش جاری شد.
دستش رو روی گونش کشید و اشک هایش رو پاک کرد.
و با خودش گفت:تمومش کن هایلی.
تو باید از اول زندگی کنی و از صفر شروع کنی.
اما ایا میتونست؟ جواب این سوال معلوم است. (نه)
وارد اتاقش شد. کیفش را روی تخت انداخت و به عکس روی پاسپورتش نگاه کرد.
هایدی چقدر خوب ان عکس را فتو شاپ کرده بود و قیافه جدیدی از او ساخته بود.

به سمت کمدش رفت و چند کلاه گیس بلوند برداشت و روی تخت گذاشت.
و همینطور چند دست لباس.

HateWhere stories live. Discover now