Chapter 14

2.2K 322 5
                                    

تهيونگ چمدون رو پشتش ميكشيد و جانگكوك دنبالش ميرفت.
-بيا اميدوار باشيم كه بلايى سر ماشين جين هيونگ نيومده باشه؛ وگرنه زنده نميمونيم.
جانگكوك خنده ى الكى اى كرد و سوار ماشين شد. فضاى ماشين باب ميلش نبود و داشت عصبيش ميكرد. از اينكه تظاهر كنن چيزى نشده و همه چيز خوبه متنفر بود.
-بايد حرف بزنيم ته.
بالاخره گفت.
-نه، حرف هامون رو زديم كوكى. تو بايد تصميم بگيرى.
-حرف؟ تو فقط نظرت رو توى صورتم داد زدى، با هم حرفى نزديم.
-ميشه اين رو تموم كنيم؟
-تهيونگ اين موضوع مهميه، راجع به يه چيز بچگانه حرف نميزنم كه بخواى شروع نكرده تمومش كنى.
-بچه ها موضوع هاى بچگانه رو پيش ميكشن نه؟
با تمسخر گفت و باعث شد پسر كوچكتر دندون هاش رو روى هم فشار بده.
-من بچه نيستم.
-بچه اى جانگكوك! يه بچه ى احمق كه اصلاً حرف من رو نميفهمه!
داد زد و پسر كوچكتر احساس عصبانيت و ناراحتى رو همزمان تجربه كرد.
-تو هم يه عوضى اى كه اصلاً براش مهم نيست دارم چى ميگم!
صداش رو بلند كرد و سعى كرد كه لرزشش رو كنترل كنه.
------
*فلش بك*

-ديروز برادرم زنگ زد.
جانگكوك گفت و بازوى آزاد تهيونگ رو گرفت.
-خب؟
-مادر و پدرم ميخوان من رو ببينن.
-اين خيلى خوبه، كوكى.
تهيونگ بهش لبخند زد. جانگكوك كمى مكث كرد و جرئت كرد توى چشم هاش نگاه كنه.
-ازت ميخوام باهام بياى خونمون؛ فردا ساعت ٣. قبلش هم ميخوام به اون شيرينى فروشى مورد علاقه امون سر بزنم.
-ميدونى كه نميشه. مادر و پدرت ازم خوششون نمياد؛ بهتره بگم از ما.
-ميدونم، ميدونم؛ ولى...ولى اگر بياى اونا باهات آشنا ميشن و ازت خوششون مياد. لطفاً باهام بيا.
با ذوق گفت و قيافه ى سرد دوست پسرش توى ذوقش زد.
-نه، جانگكوك.
-آخه چرا هيونگ؟ اگر بياى مگه چى ميشه؟
لب پايينش رو جلو داد.
-فكر ميكنى مامان و بابات قراره برام فرش قرمز بندازن؟! به محض اينكه برسيم از دست دادن تو رو ميندازن گردن من و كسى كه بايد كلى حرف تحمل كنه منم!
تهيونگ داد زد و پسر كوچكتر رو از خودش جدا كرد. جانگكوك به خاطر صداى بلندش شوكه شد و نميدونست كجاى خواسته اش انقدر غيرممكنه. تهيونگ جلوتر ازش راه رفت و توى قطار رفت. جانگكوك دنبالش دويد و دستش رو محكم كشيد.
-نميتونى به اين سادگى اين موضوع رو واسه ى خودت جمع بندى كنى تهيونگ!
-چى ميخواى؟! ازم توقع دارى واسه كارى كه نكردم دست مامان و بابات رو ببوسم؟؟
-كى از عذرخواهى حرف زد؟! فقط ازت خواستم بياى و خانواده ام رو ببينى!
-خب حدس بزن چى؟! دلم نميخواد خانواده ى لعنتيت رو ببينم!
عقب هلش داد و توى كابين نشست.

*پايان فلش بك*
------
بحث ادامه داشت و هيچ كدوم سعى نميكردن طرف مقابل رو قانع كنن، فقط داد ميزدن تا صداشون شنيده بشه.
-بزن كنار.
جانگكوك گفت و ديگه سعى نميكرد خودش رو كنترل كنه.
-مزخرف نگو جانگكوك.
-گفتم بزن كنار!
بلند تر داد زد و تهيونگ با خشونت كنار اتوبان ماشين رو نگه داشت.
-دارى چه غلطى ميكنى پسره ى احمق؟!
جانگكوك بدون توجه به تهيونگ، ژاكتش رو تنش كرد و از در بيرون رفت.
-با تو ام! فكر ميكنى دارى كجا ميرى جئون؟!
باز هم توجهى نكرد و با قدم هاى محكم به سمت ناكجا آباد رفت.
-اصلاً ميدونى چيه؟! به جهنم! هر قبرستونى كه خواستى برو! فردا هم گمشو پيش مامانت و ديگه برنگرد!
حرف هاش مثل سيلى توى صورتش خوردن و حة كرد بدترين درد عمرش رو كشيده. اشك هاش روى گونه هاش ميريختن و پاهاش به مكان گنگى ميبردنش. سر از يه متل درب و داغون درآورد و شب رو همونجا با گريه و عصبانيت سر كرد.
------
تهيونگ با قيافه ى داغون و عصبانى اى وارد خونه شد و جيمين و يونگى رو موقع تماشاى تلويزيون ديد. در رو محكم بست و توجه جفتشون رو به خودش جلب كرد.
-تهيونگى، حالت خوبه؟
جيمين با نگرانى پرسيد و صاف نشست.
-كوكى كجاست؟
پسر كوچكتر وقتى جانگكوك رو نديد ازش پرسيد.
-بيخيال شو جيمين.
كفش هاش رو گوشه اى انداخت و ساك هاشون رو دنبالش كشيد.
-ته، بيا با هم حرف بزنيم.
-گفتم امشب بيخيالم شو! اون رفت! رفت يه قبرستونى كه نميدونم كجاست باشه؟! من گند زدم! الان خيالت راحت شد؟! بچسب به دوست پسرت و دست از سرم بردار! نيازى نيست همه چيز رو بدونى!
با عصبانيت گفت و جيمين با ناراحتى نگاهش كرد. عاليه، حالا قلب صميمى ترين دوستش رو هم شكسته بود.
-اون فقط ازت يه سوال پرسيد و ميخواست كمكت كنه، نيازى نيست انقدر عوضى باشى.
يونگى كه تغيير حالت جيمين رو ديد، بهش پريد.
-اوه، تو دارى به من ميگى عوضى؟ نياز دارى بهت يادآورى كنم كه چطور جيمين رو مثل يه تكه آشغال ول كردى و گورت رو گم كردى؟؟ شايدم بايد بهت بگم كه به خاطر تو نزديك بود بميره؟! عوضى تويى و خودتم خوب ميدونى.
در اتاق مشتركش با جانگكوك رو كوبيد و براى چند لحظه كل خونه توى سكوت مرگبارى فرو رفت.
-متاسفم، فقط خيلى عصبانى بود و نميفهميد داره چى ميگه.
جيمين به يونگى كه اخم ترسناك و غليظى بين ابروهاش بود گفت.
-فكر كنم حقمه تا آخر زندگيم بابت ترك كردنت سرزنش شم نه؟؟
با لحن سردى پرسيد و روش رو برگردوند. جيمين ميدونست اون هم از يادآورى اون خاطره خوشش نمياد و نامردى بود كه همه ازش بر عليهش استفاده ميكردن. با احتياط خودش رو روى پاهاى پسر بزرگتر نشوند و وقتى اون متوقفش نكرد، بغلش كرد.
-اون فقط عصبانيه.
-اما راست گفت، من يه عوضيم.
-نميتونم انكارش كنم. تو عوضى اى هستى كه عاشقش شدم و نميتونم تغييرش بدم؛ پس بهتره روى چيزاى ديگه زمان بذاريم نه؟
پسر مو نعنايى خنده ى كوچكى كرد و تنش رو محكمتر بغل كرد.
-حق با توئه.
جيمين آروم لباش رو بوسيد و گوشيش رو از روى ميز برداشت. همونطور كه يونگى از زير لباس كمرش رو نوازش ميكرد و آروم گردنش رو بوسيد، با جانگكوك تماس گرفت.
-گوشيش خاموشه.
با نگرانى گفت و باز هم بهش زنگ زد.
-ميرم به ته سر بزنم باشه؟ زود برميگردم.
آروم گفت و بعد از بوسيدن گونه ى يونگى از جاش بلند شد. آروم در اتاق رو زد.
-كيه؟؟
تهيونگ با صداى خشدارى پرسيد و جيمين چون بهترين دوستش رو خوب ميشناخت، ميدونست كه حسابى توى خلوت خودش گريه كرده.
-منم ته.
تهيونگ با كمى مكث در رو باز كرد؛ اما پشتش مخفى شده بود. جيمين وارد شد و در رو پشتش بست. روى تخت، كنارش نشست و صورتش رو گرفت.
-متاسفم، متاسفم جيمينى. نميخواستم قلبت رو بشكنم و ناراحتت كنم. منظورى نداشتم.
جيمين پيشونيش رو بوسيد.
-ميدونم، اشكالى ندارى. هنوزم نميخواى بهم بگى چى شده؟
تهيونگ با آستينش اشك هاش رو پاك كرد.
-ما...ما يه دعواى بزرگ داشتيم مينى، خيلى بد. اون از ماشين پياده شد و من...من واقعاً عصبانى بودم. بهش چرت و پرت گفتم و همونجا ولش كرم. من يه احمقم مينى، دنبالش نرفتم. اگر چيزيش شده باشه من هيچ وقت خودم رو نميبخشم...هيچ وقت. گوشىِ لعنتيش خاموشه!
جيمين دوستش رو بغل كرد و كمرش رو نوازش كرد.
-چيزيش نشده، مطمئينم. ميخواى پيش يونگى بگى چرا دعوا كرديد؟ اون توى رابطه و اينا تجربه اش بيشتره.
-همين چند دقيقه پيش بهش توهين كردم. فكر نكنم علاقه اى به شنيدن مشكلم داشته باشه.
-شما ها نبايد ديگه اون شب رو توى صورتش بكوبيد، خيلى ناراحت ميشه وقتى يادش مياريد و باعث ميشه شخصيتش خورد بشه. احتمالاً ازت ناراحته؛ ولى هيونگ خيلى مهربونه و مطمئينم كمكت ميكنه. امتحانش ضرر نداره.
تهيونگ بينشون فاصله انداخت و با تى شرتش صورتش رو پاك كرد.
-باشه.
با هم بيرون رفتن و يونگى رو ديدن كه با بى حوصلگى به تلويزيون زل زده.
-نميخواستم انقدر تنهات بذارم.
جيمين كنارش نشست و تهيونگ با ترديد جلوشون نشست. نگاه پسر بزرگتر بينشون چرخيد و تهيونگ از نگاه چشمى باهاش خوددارى كرد.
-قرار نيست يكيتون بهم بگه بايد چكار كنم؟؟
پرسيد و به دوست پسرش نگاه كرد تا براش توضيح بده.
-تهيونگ و جانگكوك با هم دعوا كردن و من گفتم شايد بتونى به تهيونگ كمك كنى.
-من يه آهنگسازم سانشاين، نه يه مشاور خانواده.
-اما تو خب...تجربه ات بيشتره؟
لحنش نامطمئين بود.
-جيمينى، من ...
-فقط به حرفم گوش بديد باشه؟؟ شايد جفتتون تونستيد بهم بگيد دقيقاً بايد چه غلطى بكنم.
تهيونگ گفت و اضطراب توى لحنش موج ميزد.
-به نظر عاقلانه تر مياد.
يونگى گفت و جلوتر رفت تا آماده بودنش براى شنيدن حرف هاى پسر كوچكتر رو نشون بده.
-جانگكوك وقتى به خانواده اش راجع به من و رابطه ام گفت، مجبور شد بين من و حساب بانكيش يكى رو انتخاب كنه و...من رو انتخاب كرد. ديروز برادرش بهش زنگ زد و گفت كه مادر و پدرش ميخوان ببيننش. اون ازم خواست باهاش برم و خب من...من مخالفت كردم. ما دعواى بدى داشتيم، خيلى بد...بدترين دعوايى كه توى اين چهار سال داشتيم. اون از ماشين بيرون رفت و منِ احمق همونجا ولش كردم. الان نميدونم بايد چكار كنم، كار افتضاحى كردم و حرفايى كه زدم واقعاً مزخرف بودن.
تهيونگ سرش رو پايين انداخت و جيمين دست كوچكش رو روى دستش گذاشت.
-دقيقاً چرا ملاقات با خانواده ى دوست پسرت رو رد كردى؟؟
يونگى پرسيد و تهيونگ دقيقاً به اين سوال نياز داشت. كمى فكر كرد و اولين حسى كه بعد از دعوت جانگكوك حس كرد رو به زبون آورد.
-من ترسيدم...ترسيدم كه اونا ازم خوششون نياد و بخوان كوكى رو ازم بگيرن.
-منطقيه؛ اما رابطه راجع به ريسك كردنه، ميدونى؟ از همون اولش. تو تا ريسك نكنى و به طرف مقابلت اعتراف نكنى، رابطه شكل نميگيره. اين ريسك ها همين طور ادامه دارن چون اگر نباشن، رابطه خسته كننده ميشه. اگر واقعاً دوسش دارى، كه مطمئينم بيشتر از اين حرفا دارى، بايد ريسكِ رد شدن توسط خانواده اش رو به جون بخرى. تا وقتى نبينيشون نميتونى بفهمى نظرشون چيه و نميتونى هم تا آخر عمرت نبينيشون. شجاع باش و باهاش برو؛ بدترين اتفاق ممكن اينه كه با فحش از خونه اشون بندازنت بيرون.
-واو! جداً ميتونى مشاوره خانواده هم باشى هيونگ.
جيمين با آرنج بهش زد و لبخند لثه ايش رو تماشا كرد.
-اگر بخوام برم، اول بايد با جانگكوك آشتى كنم نه؟؟
-اونش ديگه با خودت؛ دوست پسر توئه نه من. از پسش برمياى باشه؟ بدتر از گندى كه من زدم كه نيست.
-ممنونم هيونگ.
-كارى نكردم.
شونه هاش رو بالا انداخت اما تهيونگ جدى بود.
-واقعاً ميگم، خيلى ممنونم كه كمكم كردى. من...من راجع بهت بد قضاوت كردم؛ تو واقعاً عوضى نيستى. بابت چرت و پرتام معذرت ميخوام.
-آم...ممنون كه بالاخره به اين نتيجه رسيدى.
-بابت اون دعوا هم متاسفم، نبايد بهت مشت ميزدم.
-مهم نيست، گذشته ديگه گذشته است؛ و واقعاً نياز بود كه يكى بابت عوضى بودنم تنبيهم كنه. تو فقط از جيمين دفاع كردى.
تهيونگ با مهربونى سرش رو تكون داد.
-خب، وقتشه بخوابيد.
يونگى گفت و هر دو تا پسر رو از جاشون بلند كرد.
-من واقعاً به خواب نياز دارم.
تهيونگ گفت و يونگى پاكت سيگارش رو از جيب ژاكت چرمش كه كنارش افتاده بود برداشت.
-خوابم نمياد، ميخوام پيشت باشم.
جيمين گفت و يونگى از جاش بلند شد.
-چشمات دارن بسته ميشن سانشاين، برو. هيونگ خيلى زود مياد پيشت، هوم؟ فقط يكى ميكشم.
فندكش رو هم برداشت و ژاكت رو سر جاى قبليش انداخت. تهيونگ بازوى جيمين رو كشيد و يونگى با نگاهش تشكر كرد. با آرامش توى بالكن رفت و به نرده هاى خنك تكيه داد. از باد نسبتاً سرد لذت ميبرد و سيگارش رو روشن كرد. دودش رو وارد هوا كرد و با اينكه قول داده بود يدونه بكشه، دومى و بعد سومى رو هم بين لباش گذاشت؛ اما نتونست سومى رو روشن كنه. دست كوچك و سردى روى دستش نشست و نگهش داشت.
-گفتى يدونه و الان ميخواى سومى رو روشن كنى.
جيمين با صداى ناراحتى غر زد و يونگى نگاهش كرد.
-نخوابيدى؟
-بدون تو نه. فكر كردم واقعاً زود مياى.
-متاسفم سانشاين؛ يكم توى فكر هام غرق شدم.
جيمين سيگارش رو از بين لباش پايين انداخت و خودش رو بين بدن يونگى و نرده جا داد.
-و اين افكار چى بودن كه باعث شدن من رو يادت بره؟
يونگى موهاش رو كنار زد.
-هيچ وقت بيبى، هيج وقت تو رو يادم نميره.
-ولى نيومدى پيشم.
-الان ميريم.
بهش گفت و وزنش رو روى دست هاش انداخت. خيلى آرم بوسيدش، طورى كه لب هاشون فقط روى هم فشرده ميشد.
-هيونگ.
روى لباش گفت و يونگى نگاهش كرد.
-سردمه.
آروم گفت و خودش رو به بدن پسر بزرگتر چسبوند.
-اوه، متاسفم سانشاين؛ حواسم نبود.
بيرون فرستادش و خودش هم دنبالش رفت؛ مطمئين شد كه در بالكن رو خوب بسته.
وقتى وارد اتاق شدن و جيمين در رو بست، يونگى ياد حرف مادرش افتاد. كارت رو از توى جيب عقبش بيرون كشيد و دست جيمين داد.
-اين كارت دعوته؟
پرسيد و پشتش رو نگاه كرد.
-اره، براى توئه.
-براى من؟؟
-مامانم گفت كه بهش گفتى شايد نياى؛ اونم بهم گفت اين رو بهت بدم.
جيمين تقريباً سفيد شد و باعث شد يونگى به كيوت بودنش بخنده.
-مامانت راجع به ما ميدونه؟؟ تو بهش همه چيز رو گفتى؟؟
-نه بيبى، چيزى نميدونه. فكر ميكنه اون روز كه اومده بوديم سركارت من مخت رو زدم و از اون موقع قرار ميذاريم؛ واسه همين تاكيد كرد كه حتماً با خودم ببرمت تولد.
-اما...
-حتماً بايد بياى سانشاين، قول ميدم بهت خوش ميگذره.
جيمين سرش رو كج كرد و بعد كارت رو انداخت روى عسليش.
-بايد لباس جديد بگيرم.
يونگى لبخند زد و از پشت بغلش كرد.
-نيازى نيست، لباس هاى خودت عالى ان.
جيمين دست هاش رو روى دست هاى پسر بزرگتر كه روى شكمش بودن گذاشت و با كج كردن صورتش، بينى هاشون با هم تماس پيدا كرد. بعد از اينكه يونگى پيشونيش رو بوسيد، با نا اميدى به تخت يك نفره اش نگاهى انداخت.
-تختم كوچيكه، متاسفم.
لبش رو از تو جويد و يكم خجالت زده شد.
-چه عالى، ديگه راهى جز توى بغلم بودن ندارى سانشاين.
يونگى گفت و گونه اش رو بوسيد. شلوار جين تنگ و آزاردهنده اش رو با شلوار راحتيش عوض كرد و پيراهنش رو درآورد. البته كه اون شلخته بود و همشون رو روى زمين رها كرد. وقتى دراز كشيد، هردو به هم چسبيده بودن و يونگى جيمين رو تقريباً روى خودش كشيد. پاهاش رو باز كرد تا جيمين به راحتى بتونه روى بدنش دراز بكشه. كمرش رو بغل كرد و صورتش رو بين موهاى بلوند و خوشبوش فرو برد.
-مطمئينى اينطورى راحتى هيونگ؟
جيمين با اضطراب پرسيد.
-وقتى ميتونم انقدر محكم توى بغلم بگيرمت چرا بايد ناراحت باشم جيمينى؟ مطمئينم يه خواب عميق منتظرمه.
گفت و سرش رو بوسيد. دلش ميخواست به جاى اكسيژن عطر جيمين رو تنفس كنه. جيمين خيلى زود خوابش رفت و براى اينكه اذيت نشه، يونگى به پهلو خوابيد تا بدن پسر كوچكتر روى تخت نرم باشه. پتو رو بالا كشيد و خودش هم خيلى زود تونست بخوابه.
------
جانگكوك تقريباً با زور چشم هاش رو باز نگه داشته بود و صورتش رو شسته بود. از اون خراب شده بيرون رفت و بيخيال صبحانه شد تا بتونه قبل از رفتن به خونه، شيرينى بخره. توى خيابون ها بى هدف ميگشت و اهميتى به خاموش بودن گوشيش نميداد. وقتى به شيرينى فروش مورد نظرش رسيد تقريباً ظهر بود و صدا هاى معده اش نشون ميدادن چقدر گرسنه است. وارد فضاى گرم و شيرينش شد و توى صف كوتاهش ايستاد. وقتى دستى دورش حلقه شد تقريباً از ترس نزديك بود بيوفته.
-اميدوار بودم اينجا ببينمت.
پسر روبروش لبخند زد و جانگكوك فقط از اونجا فرار كرد؛ اما تهيونگ گرفتش و توى كوچه ى كنارى گيرش انداخت.
-به حرفام گوش كن، لطفاً.
-بذار برم...
-بذار بگم عزيزم، بذار ازت معذرت خواهى كنم.
-بهش نيازى ندارم. حرفامون رو ديروز زديم، ديگه توانايى شنيدن حرفاى بيشترى رو ندارم.
پسر بزرگتر رو هل داد و داشت از اونجا ميرفت.
-باهات ميام...ميخوام باهات بيام. با همديگه ميريم پيش خانواده ات، باشه؟
جانگكوك ايستاد و به سمتش چرخيد.
-واقعاً متاسفم جانگكوكى. من حرفاى افتضاحى زدم اما قسم ميخورم منظورى نداشتم. فقط از رد شدن توسط خانواده ات ميترسيدم و نميخواستم بيام؛ نميخواستم بهم بگن لياقتت رو ندارم. نميخواستم...ازم تو رو بگيرن كوكى؛ فقط ترسيده بودم. معذرت ميخوام باشه؟
-واقعاً باهام مياى؟
-ميام.
هر دو به سمت هم قدم برداشتن؛ اما جانگكوك اجازه ى بوسه رو به تهيونگ نداد.
-تو ديشب ولم كردى و مثل يه عوضى رفتى.
-عصبانى بودم و ترسيده بودم. من يه احمقم، متاسفم.
-يه احمق لعنتى.
جانگكوك گفت و وقتى تهيونگ بغلش كرد، جلوش رو نگرفت.
-تو فقط ميتونستى همين رو ديروز هم بگى.
پسر كوچكتر غر زد و تهيونگ محكمتر به خودش فشارش داد.
-بايد ميگفتم اما نتونستم اعتراف كنم. واقعاً متاسفم باشه؟ ديگه نميخوام اونطورى دعوا كنيم.
-ديگه اونطورى دعوا نميكنيم.
تهيونگ بينشون فاصله انداخت و صورتش رو گرفت.
-من...منم متاسفم.
جانگكوك هم گفت و واقعاً متاسف بود. بالاخره اونم تهيونگ رو ناراحت كرده بود.
-دوست دارم.
پسر بزرگتر گفت و قبل از اينكه جانگكوك هم بتونه همون كلمات رو بگه، بوسيدش. وقتى هردو نفس كم آوردن، سرشون رو عقب كشيدن و جانگكوك بالاخره جوابش رو داد.
-منم دوست دارم و اصلاً مهم نيست اگر اونا دوست نداشتن. من هميشه دوست دارم باشه؟
تهيونگ سرش رو تكون داد و استرس بدى داشت. توى شيرينى فروشى برگشتن و تهيونگ با سليقه ى جانگكوك براى مادر و پدرش شيرينى خريد. توى ماشين، تهيونگ حتى بيشتر استرس گرفت و صداى معده ى جانگكوك به خودش آوردش.
-صبحانه چى خوردى بيبى؟ يا بهتره بپرسم اصلاً خوردى؟؟
-نخوردم چون...اونقدرا كه هم شيرينى بخرم و هم صبحانه، توى كيف پولم پول نداشتم.
-احمق. چى ميخورى؟
-چيزى نميخوام، خونمون يه چيزى ميخورم.
-يعنى اينطورى ببرمت خونه و مامان و بابات فكر كنن به بچشون غذا نميدم؟ ميريم با هم قهوه و دونات ميگيريم كه توى راه بخورى خب؟
پسر جوونتر خنديد.
-باشه، پيشنهاد خوبيه.
تهيونگ كه ماشين جين رو قرض گرفته بود، باهاش به نزديكترين استارباكس رفت تا براى دوست پسر گرسنه اش چيزى بخره.
-زود برميگردم.
گفت و از ماشين پياده شد. جانگكوك موبايلش رو توى ماشين به شارژ زد و وقتى روشن شد، با ديدن اون همه تماس از جين هيونگش مطمئين بود كه حسابى نگرانش كرده. جيمين هم چندين بار زنگ زده بود و چيزى كه متعجبش كرد، ١٢ تا تماسِ تهيونگ بود. حتى بهش پيام هم داده بود؛ معذرت خواهى كرده بود و ازش خواسته بود آدرسش رو بفرسته. پس ميخواسته بياد دنبالش. ناخودآگاه لبخندى زد و منتظر شد تا بعد از اون همه ساعت بالاخره يه چيزى بخوره. تهيونگ با يه پاكت قهوه اى رنگ و ليوان كاغذى توى ماشين نشست و به جانگكوك دادشون.
-دونات نوتلا و دونات با پودر قند؛ همونايى كه دوست دارى. اينم قهوه كه يكم سرحال شى.
-ممنون هيونگ، واقعاً گرسنمه.
تهيونگ سرش رو تكون داد و ماشين رو حركت داد. جانگكوك با دهن پر بهش ميگفت كجا بره و تهيونگ هرچقدر كه نزديكتر ميشدن، حس ميكرد قلبش به دهنش نزديكتر ميشه.
-همينجاست.
پسر بزرگتر كمى جلوتر جايى پيدا كرد و با احتياط ماشين رو پارك كرد. جانگكوك در ماشين رو باز كرد اما پسر بزرگتر سريع مچش رو گرفت. جانگكوك با مهربونى نگاهش كرد.
-نگران نباش، فقط خانواده امن باشه؟ استرس نداشته باش ته، هيچى نميشه.
تهيونگ مچش رو ول كرد و قبل از اينكه فلج بشه، از ماشين پياده شد.
------
جيمين از اتاق پرو بيرون اومد و يونگى براش سوت زد.
-اين از قبلى ها بهتره جيمينى، همين رو بردار.
-واقعاً؟
پرسيد و توى آينه يقه اش رو صاف كرد.
-آره، خيلى بهت مياد.
از پشت بازو هاش رو گرفت و نگاه هاشون توى آينه بهم گره خورد.
-پس همين رو برميدارم.
به پسر بزرگتر لبخند زد و توى اتاق پرو برگشت. يونگى منتظرش موند و بعد به سمت صندوق رفتن.
-اجازه ميدى من برات بگيرمشون؟
يونگى پرسيد و جيمين سرش رو به راست و چپ تكون داد.
-ميخوام با پولى كه توى مسابقه برنده شدم بخرمشون. ميتونى برام غذا بگيرى، خيلى گشنمه.
-قبوله.
منتظر شد تا جيمين حساب كنه و بعد با هم از اونجا بيرون رفتن. ناهار رو توى رستوران ساده اى كه جيمين انتخاب كرده بود خوردن و يونگى واقعاً عاشق هر لحظه اش با اون بود. هميشه فكر ميكرد روابط طولانى خسته كننده ان و رابطه اش با ليو، اين رو بيشتر بهش ثابت كرده بود؛ ولى وقتى با جيمين بود ديگه اينطور فكر نميكرد. به نظرش حتى از رابطه هاى يك شبه هم بهتر بود.
-به چى فكر ميكنى يونى؟
جيمين دستش رو روى بازوش كشيد و يونگى عاشق اسم جديدش، يونى، شده بود.
-به اينكه چقدر دوست دارم.
جيمين لبخند زد و باعث شد يونگى دستش رو بگيره و آروم روش رو ببوسه. دست هاشون رو توى هم قفل كرد و روى پاى جيمين گذاشتشون. خيابون ها خلوت بودن و زودتر از زمانى كه يونگى دلش ميخواست به آپارتمان جيمين رسيدن.
-ممنون كه امروز باهام ارمدى هيونگ.
-خواهش ميكنم.
دستش رو بين موهاش برد و بعد صورتش رو نوازش كرد.
-مراقب خودت باش و خوب بخواب سانشاين، باشه؟
-باشه.
جلو تر رفت و لب هاى پسر بزرگتر رو بوسيد.
-منم عاشقتم.
آروم روى لباش گفت.
-چى؟
يونگى نگاهش كرد و ميخواست دوباره بشنوتش؛ هرچند كه جيمين خيلى بيشتر از يونگى از اين كلمات استفاده كرده بود.
-توى راه گفتى دوستم دارى، منم عاشقتم هيونگ.
يونگى لبخند زد و بار ديگه لباش رو بوسيد.
-مراقب خودت باش يونى.
بهش گفت و از ماشين پياده شد. يونگى منتظر شد وارد آپارتمان بشه. جيمين قبل از بستن در براش دست تكون داد و پسر مو رنگى براى هزارمين با خودش فكر كرد كه دوست پسرش چقدر ديگه ميتونه كيوت باشه؟ به سمت خونه ى خودش رفت و فقط ميخواست بخوابه. جيمين بد عادتش كرده بود، نميدونست ميتونه بدون بغل كردن اون بخوابه يا نه. كمى طول كشيد تا خوابش ببره و وقتى صداى مزاحم گوشيش بيدارش كرد، با عصبانيت چشم هاش رو باز كرد و گوشيش رو برداشت. براش مهم نبود كى پشت تلفنه، آماده بود تا فحشش بده.
(يو...يونگى هيونگ)
با شنيدن صداى ضعيف و لرزونش سريع روى تخت نشست.
-جيمينى حالت خوبه؟؟
(تو...تو سئولى هيونگ؟؟)
يونگى چشم هاش رو ماليد.
-آره جيمين، پس توقع داشتى كجا باشم؟
جيمين پشت تلفن هق هقى كرد.
-بيبى بهم بگو چى باعث شده ساعت ٣ صبح اينطورى گريه كنى؟
(من يه خواب بد ديدم. خواب ديدم بى خبر، براى هميشه از پيشم رفتى هيونگ.)
يونگى لبخند كوچكى زد.
-من همينجام سانشاين، ديگه هيچ وقت نميرم باشه؟
(قول بده.)
-قسم ميخورم كه ديگه از پيشت نميرم.
يونگى صداى ملافه ها و جا به جا شدن چيزى رو روى تخت شنيد.
-الان بهتر شد سانشاين؟
(آره، ببخشيد كه بيدارت كردم.)
-اشكالى نداره، راه هاى زيادى براى جبرانش دارى.
با شيطنت گفت و جيمين تقريباً اسمش رو ناله كرد.
-برو بخواب باشه؟ فردا بايد برى سركار و من مسئوليت نرفتنت رو به عهده نميگيرم.
جيمين آروم خنديد.
(شب بخير.)
-شب بخير.
(هيونگ، قطع نكن!)
جيمين خيلى سريع گفت.
-بله سانشاين؟
(دوست دارم، خيلى دوست دارم.)
يونگى لبخند بزرگى زد و آرزو كرد كاش ميتونست اون جمله رو با صداى نرم جيمين ضبط كنه تا بار ها و بار ها گوشش بده.
-منم دوست دارم.
و بعد جيمين قطع كرد و يونگى با خنده ى بچگانه اى، تلفنش رو روى ميز گذاشت. جيمين كابوس رفتنش رو ديده بود و اين كمى براش ناراحت كننده بود؛ چون بهش نشون ميداد كه چقدر عميق به جيمين آسيب زده. به خودش قول داد كه تمام اون يك سال رو براش به بهترين نحو جبران كنه. چشم هاش رو بست و دوباره خوابيد.
------
با استرس موهاش رو مرتب كرد.
-مطمئينى خوب به نظر ميام؟؟ شايد بايد كار بيشترى انجام بدم.
تهيونگ آهى كشيد و كمكش كرد پيراهنش رو مرتب كنه.
-عالى شدى جيمين، باور كن.
-ولى...
با صداى گوشيش تقريباً داد زد.
-اون رسيده! ته، يكارى بكن!
غر زد و گوشى رو دست جانگكوك داد.
-جواب بده. بگو جيمين رفته دستشويى.
جانگكوك گوشى رو برداشت و جيمين از تهيونگ خواست مدل موهاش رو عوض كنه. وقتى كارش تموم شد، بلافاصله توى آينه به خودش نگاه كرد و به نظرش كمى بهتر شده بود.
-ممنون ته. مراقب خودتون باشيد.
موبايلش رو از جانگكوك گرفت و مطمئين شد كه دستبند و انگشتر دستشه.
-هيونگ، عروسيت كه نيست. آروم باش.
جانگكوك گفت و در رو براش باز كرد.
-ميدونم، دارم سعيم رو ميكنم.
نفس عميقى كشيد و بيرون رفت.
-خدافظ.
دست تكون داد و از پله ها پايين رفت. با باز كردن در هواى سرد به صورتش ضربه زد و باعث شد سريعتر خودش رو به ماشين يونگى برسونه. پسر بزرگتر فقط تونست بهش خيره بشه چون اون خيره كننده شده بود. موهاش كه به سمت بالا حالت داده شده بود و پيراهن و شلوار جين مشكيش كه به طرز عالى اى روى پوستش خوابيده بود، نگاه نكردن بهش رو سخت تر ميكرد.
-حالت خوبه هيونگ؟؟
با نگرانى پرسيد و پسر بزرگتر سرش رو تكون داد.
-آره آره، خوبم. تو...تو فوق العاده شدى سانشاين، جدى ميگم.
جيمين با خجالت لبخندى زد و تشكر كرد. باغى كه خانوم مين براى تولد پسر بزرگش رزرو كرده بود خارج از شهر بود و نزديك يك ساعت طول ميكشيد تا به اونجا برسن.
-شغل برادرت چيه هيونگ؟ من هيچى از خانوادت نميدونم.
اعتراف كرد و يونگى يادش افتاد كه هروقت جيمين راجع به خانوادش ميپرسيد، با تلخى از خودش ميروندش.
-دكتره. نامزدش هم تاجره و حدوداً ٣ ساله كه نامزدن. جونكى گفت توى سال جديد ازدواج ميكنن. مادرم يه رستوران داره كه قبلاً توش آشپزى ميكرد ولى الان فقط رياستش رو به عهده داره. پدرم هم كارخونه ى توليد مواد اوليه ى غذا رو داره كه براى رستوران مادرم هم جنس ميفرسته.
-اين خيلى عاليه هيونگ.
-فكر كنم هست.
جيمين بهش نگاه كرد و جذابيتش رو تحسين كرد. اون هيچ كار خاصى نكرده بود و هنوز هم عالى به نظر ميرسيد. شلوار جين مشكى اى رو با پيراهن و كت مشكى ست كرده بود و موهاش رو مثل هميشه توى صورتش ريخته بود.
-مامانم احتمالاً به چشم يه معجزه نگاهت ميكنه.
يونگى گفت و خنده ى كوچكى كرد.
-چرا؟
-چون اولين باريه كه با يكى وارد يه رابطه ى جدى شدم و قراره به خانوادم نشونش بدم. مامانم فكر ميكرد قراره تا آخر زندگيم تنها بمونم.
جيمين با شنيدن 'رابطه ى جدى' نفسش رو حبس كرد. قرار بود خانواده ى يونگى رو ببينه، داشت ميرفت به تولد برادرش پس رابطشون واقعاً جدى بود؛ جدى تر از چيزى كه جيمين فكر ميكرد.
-برام آهنگ بذار هيونگ، هيچ وقت نذاشتى آهنگات رو گوش بدم.
-چى ميخواى گوش بدى.
-اون آلبومى كه به مهمونيش اومدم، اون رو برام بذار.
يونگى همونطور كه رانندگى ميكرد، البوم رو پيدا كرد و توى گوشى پخشش كرد. به ضبط ماشينش وصلش كرد و ميخواست نظر جيمين رو راجع به تك تك آهنگ ها بدونه. پسر كوچكتر نظرش رو راجع به هر آهنگ ميگفت و يونگى از شنيدن حرف هاش خسته نميشد. بالاخره به محل تولد رسيدن و جيمين حس كرد قلبش داره توى گلوش ميزنه.
-هيونگ، اگر خانودت ازم خوششون نياد چى؟؟ شايد دلشون نخواد پسرشون با يه پسر قرار بذاره. من...من حتى مثل شما پولدارم نيستم. بذار برگردم.
يونگى با بوسيدنش ساكتش كرد.
-حرفات بى معنى ان سانشاين، امكان نداره كسى از تو خوشش نياد.
دوباره بوسيدش و جيمين حس كرد آرومتر شده. از ماشين پياده شدن و جيمين بازوى يونگى رو گرفت.
-جمعيت خيلى زيادى داخلن؟؟
جيمين پرسيد و كنار يونگى به سمت در ورودى رفت.
-شايد باورت نشه ولى فقط مادر و پدر و برادرم و نامزدشن.
گفت و آروم در رو باز كرد. روى سنگفرش ها به سمت آلاچيق راه افتادن و جيمين بازوش رو محكمتر گرفت تا از لرزش دست هاش جلوگيرى كنه. پدر يونگى از اون فاصله هم جدى به نظر ميرسيد و جيمين رو ميترسوند. وقتى بالاخره به آلاچيق رسيدن، اولين كسى كه ديدشون برادر يونگى بود.
-بايد باور كنم كه فقط واسه تولد من انقدر خوشتيپ شدى؟؟
برادرش با خنده پرسيد و ابروش رو بالا داد.
-آره، بايد باور كنى.
اون هم با خنده گفت و برادرش رو بغل كرد. جيمين بدون نزديكى به يونگى احساس خجالت ميكرد. يونگى جعبه اى كه جيمين تازه متوجهش شده بود رو به برادرش داد.
-تولدت مبارك هيونگ.
-بيخيال يونگى، ديگه سى سالمه. ازت ممنونم.
آروم روى شونه اش زد و خانوم مين متوجه شد كه جيمين تنها ايستاده و سعى ميكنه پوست كنار ناخنش رو بكنه. صداش رو صاف كرد و توجه پسراش رو به خودش جلب كرد.
-سلام مامان، سلام بابا.
سريع گفت و به سمت دخترى كه كنار مادرش ايستاده بود چرخيد.
-سلام يوجين، حالت چطوره؟
دختر بهش لبخند زد.
-خوبم. فقط يكم خسته ام، تازه از مسافرت برگشتم.
-ميبينم كه كيوتى رو راضى كردى باهات بياد.
مادرش گفت تا توجه همه رو معطوف پسر مو بلوند كنه و جيمين با لقب جديدش سرخ شد. يونگى حواسش پرت شده بود و بابت اينكه جيمين رو يه گوشه به حال خودش رها كرده بود خودش رو سرزنش كرد. سريع سمتش رفت و دست سردش رو گرفت.
-تو گفتى اگر نيارمش راهم نميدى تو.
غر زد و مادرش خنديد. پدر يونگى نگاه سردش رو به جيمين دوخته بود و باعث ميشد پسر زير نگاهش يخ بزنه.
-و ايشون كيه كه مامان بدون اون راهت نميداد تو؟؟
جونكى سعى كرد جيمين كه تقريباً پشت يونگى پنهان شده بود رو ببينه. يونگى كنار رفت و گذاشت همه ببينن دوست پسرش چقدر بى نقص و زيبا، و البته خجالتيه.
-س...سلام.
پسر كوچكتر لبخند كوچكى زد و گونه هاى سرخش رو بيشتر در معرض ديد قرار داد.
-اين جيمينه، دوست پسرم.
با افتخار گفت و همه تقريباً خشكشون زد.
-باورم نميشه اين كلمه رو از دهنت شنيدم، فكر كردم هيچ وقت قرار نيست با يكى بيشتر از يه شب بمونى.
برادرش گفت و لبخند بزرگى زد. يونگى شونه هاش رو بالا انداخت.
-نيمه ى گمشده ام رو پيدا نكرده بودم.
جيمين دستش رو محكمتر فشار داد و لبخند بزرگش رو مخفى كرد.
-شغلت چيه؟
پدرش از جيمين پرسيد و جيمين توى اون لحظه حتى اسمش رو هم فراموش كرد.
-م...من يه دنسر و طراح رقصم.
-تو يه دنسرى؟! دارى جدى ميگى؟؟
يوجين خيلى سريع پرسيد و جيمين سرش رو تكون داد.
-واو! اين خيلى عاليه. ميشه بعداً توى رقص هاى محلى كمكم كنى؟؟ اگر چيزى يادته البته.
با شوق گفت و جيمين بهش لبخند زد.
-ميتونم كتاباى دانشگاهم رو بهتون قرض بدم يا از كتابخونه براتون كتاب بگيرم. راجع بهش زياد مطلب هست.
دختر لبخند بزرگى بهش زد.
-خيلى عالى ميشه، ازت ممنونم. باهام راحت باش، نيازى نيست اينطورى حرف بزنى.
دختر بهش گفت و جيمين سرش رو تكون داد.
-اون خيلى با استعداده. رئيسش بهم گفت چون توى مدرسه ى هنر شاگرد برتر بوده بورسيه شده به يكى از دانشگاه هاى خوب سئول.
مادر يونگى طورى با افتخار راجع بهش حرف زد كه انگار پسر خودشه. همه به پدر يونگى كه هنوز كمى اخمو بود نگاه كردن. بالاخره اخم هاش رو باز كرد و لبخند كوچكى زد.
-به خانوادمون خوش اومدى جيمين.
يونگى نفس راحتى كشيد و جيمين خم شد.
-خيلى ممنون.
-خيلى خب، حالا كه همه هستن بهتره كيك رو بخوريم.
مادرش گفت و همون لحظه دنسر هاى جيمين وارد شدن تا اجراشون رو اجرا كنن. همونطور كه از شاگرد هاى جيمين انتظار ميرفت، اجراى بى نقصى تحويل دادن و اون حسابى بهشون افتخار ميكرد. آخر اجرا كيك رو روى ميز گذاشتن و يوجين محو اون اجرا شده بود.
-واقعاً عالى بود. خيلى وقت بود كه يه رقص درست و حسابى نديده بودم.
-طراح رقص جيمين بود و خودش رقص رو يادشون داده بود.
يونگى گفت تا باز هم بقيه رو متحير كنه.
-تو واقعاً با استعدادى.
جونكى ازش تعريف كرد و جيمين تشكر مودبانه اى كرد.
-به محض اينكه رقص دنسر هاش رو ديدم گروهش رو انتخاب كردم. يونگى هم تمام مدت به پسر بيچاره زل زده بود و حتى يك ثانيه هم نتونست چشم هاش رو كنترل كنه.
مادرش گفت و باعث شد بقيه بهش بخندن.
-بهش زل نزده بودم، فقط بعضى وقتا نگاهش ميكردم.
-تو راست ميگى.
مادرش چشم هاش رو توى كاسه چرخوند و ادامه داد.
-انقدر ازش خوشش اومده بود كه به محض اينكه رفتم، سعى كرد باهاش قرار بذاره.
-مامان!
يونگى غر زد و صورتش رو پوشوند. جيمين با دست كوچكش كمرش رو نوازش كرد و بهش لبخند زد.
-پس توى يك نگاه نيمه گمشده ات رو پيدا كردى.
جونكى بهش گفت و خنده اش رو تموم كرد.
-يه نگاه كافى بود تا بفهمم خاصه.
يونگى به جيمين نگاه كرد و پسر كوچكتر براى هزارمين بار اون شب به گونه هاش رنگ داد. همه چيز بهتر از تصورات جيمين بود. خانواده ى يونگى باهاش خوب بودن و مادر جيمين موقع شام، حواسش بود كه زياد غذا بخوره و همه چيز رو امتحان كنه. پدرش هم گاهى سر صحبت رو باهاش باز ميكرد و چيزاى كوچك ازش ميپرسيد. كمى هم با نامزد برادرش راجع به رقص حرف زد و از اينكه اونا پذيرفته بودنش، خوشحال بود. چيزى بيشتر از اين نميخواست و مطمئين نبود اين اتفاقات توى عالم خوابن يا اون واقعاً داره خوشبخت ميشه.
-به چى فكر ميكنى بيبى؟
يونگى همونطور كه رانندگى ميكرد ازش پرسيد. جيمين از اقكارش بيرون پريد و به پسر بزرگتر نگاه كرد.
-داشتم به امشب فكر ميكردم؛ اينكه خانوادت قبولم كردن خيلى برام ارزش داره. احساس خيلى خوبى دارم هيونگ، حس خوشبختى و سرزنده بودن.
-تو لياقت بهترين ها رو دارى سانشاين. خيلى بيشتر از اين ها خوشحالت ميكنم، قول ميدم.
جيمين بهش لبخند زد و با خودش فكر كرد مگه ميتونه از اين بيشترهم چيزى بخواد؟

Mint [Yoonmin]~ CompletedDove le storie prendono vita. Scoprilo ora