گاهی احساس خستگی شدیدی میکنی
اونقدر شدید که دلت می خواد بخوابی
نه یه خواب معمولی
میدونی
یه خوابه عمیق یه خوابه طولانی
اونقدر طولانی که سال ها طول بکشه...
اما تو حالت معمولی نمیشه
و تو میدونی که خوابت بیشتر از چند ساعت طول نمیکشه
و باید دوباره بیداربشی
دوباره بدوی
نمی دونی به کجا
نمی دونی برای چی
فقط میدوی و از قبل هم خستته تر میشی
اون وقته که حتی از خواب هم متنفر میشی
چون میدونی نمی تونه بیشتر از چند ساعت متوقفت کنه...جیمین :
روی تخت نشسته بودم و تند تند نفس میکشیدم و حسابی عرق کرده بودم و ذهنم هنوز درگیر کابوسی بود که دیده بودم...
دوباره همون کابوس لعنتی...
از خواب متنفر بودم...
هر وقت می خوابیدم کابوس میدیدم و وقتی بیدار میشدم حسابی خسته و کوفته بودم ...
مسخره ست ...
حتی تو خواب هم عذاب میکشیدم...
به ساعت نگاه کردم...
عقربه ها ساعت 5 رو نشون میدادن
کلافه دستی تو موهام کشیدم بخاطر عرق نم دار شده بودن
باید میرفتم حموم ...
به تصویر محو خودم تو آیینه ی بخار گرفته ی حموم نگاه کردم...
دستمو دراز کردم و بخارش رو پاک کردم
به قطرات آبی که از روی موهام روی صورتم میچکیدن و راهشون رو به سمت پایین پیدا میکردند ، زل زده بودم...
چشمامو بستم و روی حرکت آب قطرات آب روی بدنم تمرکز کردم...
این حسو دوست داشتم ...
آب رو دوست داشتم...
بارون رو دوست داشتم ...
آب تمیزه...
بارون قشنگه...
بارون سقوط میکنه ...
اما
هوا رو پاک میکنه...
زمین رو میشوره...
دلم رو آروم میکنه...
اون سقوط میکنه
اما
با سقوطش زندگی میبخشه...
چشامامو باز کردم و دوباره به تصویر صورت رنگ پریده ام تو آیینه خیره شدم ...
به موهای قهوه ایی روشنم
به چشمای کشیده ی عسلیم...
به دماغ کوچولوم...
به لبای پف کردم ...
صدای ظریف و آروم مادرم دوباره تو ذهنم پیچید...
اون شب رو خوب یادمه...
با تمومه جزئیاتش ..."فلش بک"
روی تخت دراز کشیده بودم و به لالایی شیرین مادرم که هر شب منو مهمون خواب میکرد گوش میدادم...
تو فرزند زیبای منی
تو ماهه شب های منی
من نورم را از چشم های تو میگیرم
من لبخندم را از بوسه های تو میگیرم
با نگاهت نور را به همه جا بتابان
با بوسه هایت شادی را به همه جا هدیه بده
تو فرزند زیبای منی
تو ماهه شب های منی...
چشمام حسابی گرم شده بود
و آماده ی به خواب رفتن بودم که با صدای آروم مادرم به سختی پلک هام رو فاصله دادم...
مامان: جیمین...
با صدای خواب آلود و آرومی جواب دادم
جیمین: بله...
مامان: قول بده مراقب خودت و خواهرت باشی ...
جیمین: باشه...
مامان : می خوام بدونی من همیشه دوستت دارم ...قول میدی اینو یادت بمونه...
جیمین: اوهوم ...
مامان: خوبه...شب بخیر عزیزم...
جیمین: شب بخیر...
با بوسه اش روی پیشونیم به خواب شیرینی فرو رفتم..."پایان فلش بک"
اون شب آخرین شبی بود که من مادرم رو دیدم...
صبح وقتی بیدار شدم اون رفته بود...
بدون هیچ حرفی...
بدون خداحافظی...
هنوز آخرین نگاهش رو یادمه حتی بعد از ده سال...
گریه های سه یون 6 ساله ام رو هم یادم میاد...
نگاه پدرم که انگار برای اولین بار پشیمون بود...
مادرم مهربون بود...
قوی بود ...
اونقدر قوی که به جای پدره الکلیم هم کار میکرد
اونقدر که به جای ما هم از پدرم کتک می خورد
اونقدر که با همه ی خستگیش شبا بدون لالایی خوندن و بوسیدن ما نمی خوابید ...
اما
یه دفعه رفت ...
بدون هیچ حرفی رفت...
از دستش عصبانی بودم
خیلی زیاد
اونقدر که تموم عکساش رو پاره کردم
اونقدر که سعی کردم فراموشش کنم
اما هر دفعه دلم بیشتر تنگ میشد
و دوباره این خاطره رو مرور میکنم
اونقدر دقیق
اونقدر با جزئیات که دوباره بتونم بوسه اش رو روی پیشونیم حس کنم
من عاشقش بودم
اون میدونست که به امید صبح بخیر شنیدنش بیدار میشدم
میدونست بخاطر بوسه ی آخر شبش می خوابیدم
میدونست سه یون عاشقه نودله
میدونست من بلد نبودم برای سه یون نودل درست کنم
میدونست سه یون گریه میکنه
میدونست سه یون بغلش رو می خواست
میدونست بابا از گریه های سه یون عصبی می شه
میدونست بابا ما رو میزنه
همه ی اینا رو میدونست و رفت
شاید خسته شده بود
شاید دیگه ما رو نمی خواست
اما نباید میرفت
نباید مارو تنها میذاشت
حداقل باید ما رو هم میبرد
ازش متنفرم
خیلی زیاد
اما هنوزم
دلم براش تنگ میشه
20 ساله امه و هنوز دلم برای لالاییاش تنگ میشه
و من بخاطر همه ی این دل تنگیام هم ازش متنفرم...
فشرده شدن چیزی رو تو قلبم حس میکردم
تو آیینه به اشکام که با قطرات آب قاطی شده بودن و آروم از روی صورتم به پایین قل می خوردن نگاه میکردم ...
کاش میتونستم این زندگی لعنتی رو تموم کنم ...
اما من نمی تونم سه یون رو تنها بذارم
من نمی تونم مثل مامان رهاش کنم
نمی تونم...تو آشپزخونه مشغول درست کردن صبحونه شدم
کمی خوراکی هم واسه ی سه یون آماده کردم تا با خودش ببره مدرسه
آه... سه یون...
اون خیلی آروم و گوشه گیره...
شاید باید باهاش صحبت کنم ...
شاید بهتره ببرمش بیرون یکم خوش بگذرونیم...
اما همون موقعه یادم اومد که صبح باید برم کلاس و عصرم تا دیر وقت تو یه کافه مشغولم ...
آه کشیدم
باید یکم وقت آزاد پیدا می کردم ...
با صدای در از فکر بیرون اومدم و سمت در چرخیدم
پدرم بود ...
با گیجی راه میرفت...
دوباره تا شب خوش گذرونده بود و مست کرده بود ...
+بازم که مست کردی...
من کار نمیکنم که تو پولشو خرج خوشگذرونیت کنی ...
-ساکت شو پابو ...منننن ...یکم فقط.. یکم ...نوشیدم...
اینو گفت و به طرف اتاقش رفت ...
نمی خواستم دوباره این بحث تکراری رو برای بار هزارم شروع کنم...
خسته بودم...
خیلی وقته که دیگه برام مهم نیست...
نه خودش ...نه کاراش...
تا موقعی که به سه یون کاری نداشته باشه ...
برام مهم نیس چیکار میکنه...
به ساعت نگاه کردم
باید حاضر میشدم و می رفتم دانشگاه...______________________________
این اولین فیک منه ...
امیدوارم خوشتون بیاد...
YOU ARE READING
moon in the galaxy { Completed }
Fanfictionنام : moon in the galaxy (ماه در کهکشان) کاپل: کوکمین ، تهجین ژانر: رومنس ، درام، انگست،هپی اند ، +18 نویسنده : mind writer ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ اولین باری که دیدمت فکر می کردم یه پسر لوس و مغرور و پولداری... با ابرو های بالا رفته نگاهش کردم که...