تا حالا به این فکر کردی که چرا زنده ایی؟
که چرا زندگی میکنی؟
اینجور وقتا یه مشت دلیل واسه خودت ردیف میکنی...
اما
اون ته دلت
یه چیزی بهت میگه این دلیل ها قانع کننده نیست...
واسه این همه سختی
واسه این همه درد
واسه این همه تلاش
این دلیلا کافی نیست...
اون وقته که می فهمی چقدر خسته ایی
اون موقعست که متوجه میشی باید دلیل حقیقی خودتو پیدا کنی
وگرنه
غرق میشی
غرق روزمرگی
غرق سیکل های تهی زندگی
یا انقدر خسته میشی که میشکنی...
اونوقت خودتو تسلیم تاریکی و پوچی میکنی...
در هر حال چیزای مهمی رو از دست میدی
چیزای با ارزش
چیزایی مثل قلبت
مثل روحت
مثل زندگیت...
پس قبل از اینکه دیر بشه
دلیلت رو پیدا کن...
_______________________
جیمین
پشت کانتر کافه ایستاده بودم و به افرادی که روی میز و صندلی های قهوه ایی رنگ سالن نشسته بودن ، نگاه میکردم...
اینجا، هم بخاطر وجود شرکت های اطراف هم بخاطر سرو انواع چای و نوشیدنی و یه پاتوق خوب بودن واسه استراحت ،معمولا شلوغه
اینجا از همه قشری مشتری میاد
از کارمند و مردم عادی گرفته تا مدیرا و سهامدارا ی شرکت ...
اما جالب اینجاست که با وجود این همه نوشیدنی و چای اکثرشون نوشیدنی های تکراری و رایج رو سفارش میدن...
واسم عجیبه که چطور وسوسه نمیشن که واسه یه بارم شده یه چیز جدید امتحان کنن...
اکثر مشتری های اینجا همیشگین برای همین بیشترشون رو میشناسم ...
مثل اون پیرمردی که هر روز تنها کنار پنجره میشینه و یه اسپرسو سفارش میده ...
یا اون دختری که هر روز میاد اینجا و یه امریکانو سفارش میده و منتظر دوست پسرش میشینه ...
یا اون 5 تا کارمندی که تو وقت استراحتشون میان اینجا و قهوه سفارش میدن...
یا مدیر شرکت رو به رویی که گهگاهی برای خوردن چای به اینجا میاد ...
YOU ARE READING
moon in the galaxy { Completed }
Fanfictionنام : moon in the galaxy (ماه در کهکشان) کاپل: کوکمین ، تهجین ژانر: رومنس ، درام، انگست،هپی اند ، +18 نویسنده : mind writer ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ اولین باری که دیدمت فکر می کردم یه پسر لوس و مغرور و پولداری... با ابرو های بالا رفته نگاهش کردم که...