"من میدونم که عشق ما حقیقه (سرفه) میدونم ما دوباره همدیگر رو پیدا میکنیم (سرفه) شاید تو یه زمان دیگه (سرفه) یه زندگی دیگه ولی بهت قول میدم (سرفه) که بخاطر تو برمیگردم فقط به خاطر تو (سرفه) اونوقت تا آخر عمر باهم خوشبخت زندگی میکنیم" هری فقط سرتکون داد
"تا ابد با هم میمونیم" هری با گریه تکرار کرد. "با هم میمونیم" اون زمزمه کرد و نفس کشیدن براش سخت تر میشد. "من منتظرت میمونم جانم" هری زمزمه کرد و خم شد و تا پیشونی عشقش رو ببوسه. "دوستت دارم".. هری گریه کرد "منم دوستت دارم"
زین از خواب پرید و نشست رو تخت درحالیکه بدنش و صورتش عرق کرده بود و تند تند نفس میکشید. اون خواب خیلی واقعی به نظر میرسید! انگار خودش اونجا بود و بعد هم هری! اون تو خوابش چیکار میکرد!؟ چرا داشت گریه میکرد؟!
و از همه مهمتر چرا حس میکرد خودش اون شخصی بود که هری داشت باهاش حرف میزد. بعد یاد اون فلش بکهایی افتاده که بعد ازینکه هری علامت گذاریش کرده بود دید. اون فلش بک ها انگار خاطره بودن چون خیلی واقعی بنظر میومدن. ولی این غیر ممکنه مگه نه؟!
زین یاد حرفهایی افتاد که هری اون شب, یک ماه پیش بهش زده بود. اون هنوز خلوص تو چشمهای هری وقتی اون حرفها رو میزد یادشه! و به طرز عجیبی تمام چیزهایی که دیده بود عین خاطراتی بود که هری براش تعریف کرده بود! ولی این امکان نداره مگه نه؟!
تناسخ ممکن نیست؟ هست؟ من نمیتونم زهان باشم؟! زین با خودش فکر میکرد که یهو گوشیش که روی میز بود زنگ خورد. عجیبه! اون یادش نمیاد گوشیش رو روی میز گذاشته باشه چون به محض اینکه وارد اتاق شد, اون و هری حسابی مشغول شدن!
با یاد خاطرات یکم قرمز کرد و باز متعجب شد وقتی دید لوییس تاملینسون داره بهش زنگ میزنه اون پسر تا حالا هیچوقت باهاش تماس نگرفته بود و زین تصمیم گرفت جواب بده. "سلام؟" زین پرسید "هری کجاست؟ پیش توئه؟ اگه اره نزار بره من دارم میام" لوییس گفت و قطع کرد
بخاطر استرس تو صداش زین فهمید باید موضوع مهمی پیش اومده باشه! به کنارش نگاه کرد جایی که هری باید باشه ولی اخم کرد وقتی پسر اونجا نبود! 'احتمالا رفته دوش بگیره' زین با خودش فکر کرد و از روی تخت بلند شد و حموم و دستشویی رو چک کرد ولی هری اونجا نبود
زین به خودش تو آینه نگاه کرد و اخم کرد وقتی دید لباس تنش کرده! اون یادش نمیاد لباس پوشیده باشه! "کجاست؟" زین با تعجب به تصویر لویی تو آینه نگاه کرد که پشتش وایساده بود "چطوری اومدی داخل؟ در که قفل بود!" زین با شوک پرسید "اون الان مهم نیست. هری کجاست؟" لویی با بی حوصلگی غر زد
"نمیدونم" زین با لحن آروم و ناراحتی گفت و به پاهاش خیره شد. اون ناراحت بود که هری همینجوری بعد از سکس ولش کرده بود و رفته بود! انگار اون یجور اسباب بازی بی ارزش بود! زین احساس میکرد مورد سواستفاده قرار گرفته!
KAMU SEDANG MEMBACA
only for you (ترجمه)
Fantasiبرای من مهم نیست چقدر باید صبر کنم که متوجه شی عاشقمی من صد سال برات صبر کردم هزار سال دیگه هم صبر میکنم فقط بخاطر تو عشق من