part 4

1.9K 371 10
                                    

ترس عجیبه

وقتی از یه اتفاق خیلی می ترسی

اون اتفاق می افته ...

حتی اگه سعی کنی انکارش کنی ...

چون وقتی می ترسی

در واقع تو ساعت ها به اون اتفاق فکر کردی...

تصورش کردی...

احساسش کردی

و بعد ترسیدی ...

در واقع تو قبلا اونو تو ذهنت ساختی...

اون اعماق ذهنت باورش کردی ...

خیلی عمیق حسش کردی ...

حتی بدون اینکه متوجه بشی...

و وقتی اتفاق میافته

تو حالت خیلی بد میشه...

خیلی سخته چیزی که همیشه آرزو میکردی اتفاق نیافته

اتفاق بیافته ...

اونم درست وقتی که انتظارش رو نداشتی...

_______________________

جیمین:

از بیمارستان بیرون اومدم و سعی کردم ویبره ی گوشیم تو جیبم رو نادیده بگیرم...

کلاه هودیم رو روی سرم کشیدم و بی توجه به بارون شدیدی که می بارید به سمت ایستگاه راه افتادم...

هوا داشت رو به تاریکی می رفت و من سعی می کردم قدم هامو سریعتر کنم که کمتر خیس بشم اما انگار خیلی موثر نبود...

همین الانم حسابی خیس شده بودم...

تموم تنم درد می کرد خسته بودم اما ذهنم از اون هم خسته تر بود ... حس میکنم تو یه کابوس گیر افتادم...یه کابوس طولانی که تمومی نداره...

دستامو تو جیب هودیم گذاشتم...

با حس لمس شی ایی آه کشیدم...

فراموش کرده بودم از جیبم درش بیارم...

کادوی تولد سه یون بود...

کادویی که قرار بود دو روز پیش بهش بدم اما حتی وجودش رو فراموش کرده بودم...

به ایستگاه رسیدم و روی صندلی نشستم...

هنوز دستم تو جیبم بود و لمسش میکردم...

و همچنان ویبره ی بی وقفه ی گوشیم رو نادیده می گرفتم...

همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود...

اونقدر سریع که هنوز حتی بهشون فکر نکردم...

و حالا می تونستم هجوم خاطرات دو روز گذشته رو به ذهنم حس کنم...

همه چیز داشت خوب پیش می رفت ...

تولد سه یون بود ...

قرار بود سوپرایزش کنم ...

هوسوک واسه ی یه دوره ی کار آموزی فشرده ی یه هفته ایی مرخصی گرفت...

moon in the galaxy { Completed }Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin