part 6

1.9K 368 9
                                    












دردناکه …

خیلی زیاد…

همه چیز سخته…

خسته ایی …

خسته تر از همیشه…

اونقدر که وقتی صبح بیدار میشی مطمئنی روز دردناکی پیش روته…

درست مثل همه ی روزای  گذشته…

و فقط دعا میکنی همه چیز از اونی که هست بدتر نشه…

اما ...

از کی تا حالا دنیا طبق اطمینانای ما پیش رفته؟

________________________

جونگوک:

واسه ی…

آه نمیدونم چندمین بار ولی هرچی …

دوباره داشتم به اون پسره فکر میکردم…

به اون چشمای عسلی گرد متعجبش وقتی که بهش گفتم منو سه تا قهوه مهمون کنه…

خیلی با نمک و خنده دار شده بود…

حتی نمی دونم چرا بهش گفتم قهوه  مهمونم کنم یا چرا سه تا…

حتی نمی دونم چرا این دو روز همش بهش فکر می کردم …

بنظرم آدم جالبی میومد و عجیب…

دوباره با یادآوری نگاهه آخرش خنده ام گرفته بود…

تهیونگ : اوه خدای من …

با صدای تهیونگ از افکارم خارج شدم و با نگرانی به طرفش برگشتم…

-چیشده ؟

تهیونگ: تو داشتی لبخند میزدی ...اوه خدای من جئون جونگوک خشک و جدی که حتی نمی دونه لباسای راحتی و اسپرت چه شکلی ان داشت لبخند میزد...اوه حتما تو زندگی قبلیم کار بزرگی کردم که شاهد این صحنه بودم…

اینا رو با هیجان و در حالی که کف دستاشو بهم چسبونده و بود چشماشو بسته بود میگفت…

هم از حرکاتش خنده ام گرفته بود و هم از تلخی حقیقتش دلخور ...

-هیچوقت با خودت فکر کردی شاید دلیل خشک بودن من حضور آدم بی مزه ایی مثل تو در کنارمه؟؟؟

تهیونگ: شاید...اینم ممکنه ...به هر حال ...الان چه چیزه بانمکی اینقدر حواستو پرت کرده؟؟؟

-هی ...صبر کن ...منظورت چی بود که نمی دونم لباسای اسپرت چه شکلی ان؟

تهیونگ: به خودت نگاه کن...آخرین باری که چیزی به غیر از لباسای رسمی پوشیدی کی بود؟

خب...حق با اون بود و ای کاش اینقدر حق با اون نبود ...

چشممامو به معنی کلافگی  چر خوندم و دوباره به قراردادی که تهیونگ اورده بود خیره شدم...

moon in the galaxy { Completed }Donde viven las historias. Descúbrelo ahora