دلم می خواد برم…
نه از خونه ، شهر، یا کشورم…
دلم می خواد از زندگی کسایی که دوسشون دارم برم …
از ذهنشون…
از قلبشون…
جوری که هیچ اثری از من باقی نمونه...
جوری که انگار هیچوقت وجود نداشتم…
اونوقت آزاد تر بودم…
برای خداحافظی…
برای رفتن…
اما نیستم…
و نگرانم…
نگران فکرشون…
احساسشون…
زندگیشون…
حتی با اینکه فکر می کنم بدون من زندگی بهتری خواهند داشت…
اما هنوز هم نگرانم…
_________________________
جونگوک:
رو تخت به پشت دراز کشیده بودم و هر دو دستم رو زیر سرم گذاشته بودم...
تموم شب رو بیدار مونده بودم و فکر می کردم…
سرمو به سمت پنجره چرخوندم…
پرتو های نور آفتابی که تازه طلوع کرده بود از لا به لای پرده به اتاق می تابید…
یعنی هنوز اونجاست ؟
حالش خوبه؟
کسی مزاحمش نیست؟
پوفی کردم و دستام رو چشمام گذاشتم و آروم چشمام رو مالیدم…
تمام این چند شب لعنتی با همین سوالای بی جواب گذشته بود…
با صدای زنگ گوشیم اون رو از روی میز عسلی برداشتم و با دیدن اسم تماس گیرنده سریع تماس رو برقرار کردم...
+صبح بخیر...متاسفم این موقعه مزاحم شدم…
-صبح بخیر...ایرادی نداره بیدار بودم…
+می خواستم پیشنهادتو قبول کنم…
-ممنونم…
+شب میبینمت…
-حتما…
با قطع شدن تماس گوشی رو کنار گذاشتم و دوباره به فکر فرو رفتم و ناخودآگاه لبخند زدم…
امیدوارم همه چیز خوب پیش بره…
*فلش بک*
ذهنم پر بود …
پر از فکرای جورواجور…
فکرایی که همشون به یه پسر چشم عسلی با موهای قهوه ایی روشن ختم میشدن…
و این کلافه کننده بود…
و از همه ی اینا بدتر این بود که من فکر کردن به اون پسر رو دوست داشتم…
STAI LEGGENDO
moon in the galaxy { Completed }
Fanfictionنام : moon in the galaxy (ماه در کهکشان) کاپل: کوکمین ، تهجین ژانر: رومنس ، درام، انگست،هپی اند ، +18 نویسنده : mind writer ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ اولین باری که دیدمت فکر می کردم یه پسر لوس و مغرور و پولداری... با ابرو های بالا رفته نگاهش کردم که...