part 11

1.7K 334 14
                                    

دلم می خواد برم…

نه از خونه ، شهر، یا کشورم…

دلم می خواد از زندگی کسایی که دوسشون دارم برم …

از ذهنشون…

از قلبشون…

جوری که هیچ اثری از من باقی نمونه...

جوری که انگار هیچوقت وجود نداشتم…

اونوقت آزاد تر بودم…

برای خداحافظی…

برای رفتن…

اما نیستم…

و نگرانم…

نگران فکرشون…

احساسشون…

زندگیشون…

حتی با اینکه فکر می کنم بدون من زندگی بهتری خواهند داشت…

اما هنوز هم نگرانم…

_________________________

جونگوک:

رو تخت به پشت دراز کشیده بودم و هر دو دستم  رو زیر سرم گذاشته بودم...

تموم شب رو بیدار مونده بودم و فکر می کردم…

سرمو به سمت پنجره چرخوندم…

پرتو های نور آفتابی که تازه طلوع کرده بود از لا به لای پرده به اتاق می تابید…

یعنی هنوز اونجاست ؟

حالش خوبه؟

کسی مزاحمش نیست؟

پوفی کردم و دستام رو چشمام گذاشتم و آروم چشمام رو مالیدم…

تمام این چند شب لعنتی با همین سوالای بی جواب گذشته بود…

با صدای زنگ گوشیم اون رو از روی میز عسلی برداشتم و با دیدن اسم تماس گیرنده سریع تماس رو برقرار کردم...

+صبح بخیر...متاسفم این موقعه مزاحم شدم…

-صبح بخیر...ایرادی نداره بیدار بودم…

+می خواستم پیشنهادتو قبول کنم…

-ممنونم…

+شب میبینمت…

-حتما…

با قطع شدن تماس گوشی رو کنار گذاشتم و دوباره به فکر فرو رفتم و ناخودآگاه لبخند زدم…

امیدوارم همه چیز خوب پیش بره…

*فلش بک*


ذهنم پر بود …

پر از فکرای جورواجور…

فکرایی که همشون به یه پسر چشم عسلی با موهای قهوه ایی روشن ختم میشدن…

و این کلافه کننده بود…

و از همه ی اینا بدتر این بود که من فکر کردن به اون پسر رو دوست داشتم…

moon in the galaxy { Completed }Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora