part 13

1.7K 345 38
                                    

آدما فکر می کنن با مهربون بودن احمق بنظر میان...

با کمک کردن ساده ...

با بلند خندیدن خوشبخت...

و من گاهی شک می کنم که اصلا آدما فکر می کنن؟

آدما خودبینن...

وگرنه مهربون بودن دلیل نمی خواد...

کمک کردن هدف نمی خواد...

کاش آدما می فهمیدن که زندگی به اندازه ی کافی دلیل برای ناراحت کردن آدما داره...

اونوقت دلیل شادی هم بودن اونقدرا هم سخت بنظر نمیومد...

_________________________

جیمین :

گاهی از هر حسی خالی میشم...

مثله الان...

نه خوشحالم...

نه ناراحت...

هیچی...

حسه مزخرفیه ...

خیلی خیلی مزخرف...

حسه مرده بودن رو داره...

-بهتره دیگه بری هیونگ... فردا تمرین داری باید یکم استراحت کنی...

آروم سرشو با دستش ماساژ داد...

حسابی خسته بود و اینو می شد آروم بودنش به راحتی متوجه شد...

هوسوک : آه... می تونی بقیه اشو تنها انجام بدی؟

-چیزیم مونده آخه ؟ ... انقدر نگران نباش من خوبم...

بهم خیره شد انگار که می خواست از حرفم مطمئن بشه و بعد نگاهشو دور سالن گردوند...

+باشه...پس مراقب خودت باش...

-تو هم همینطور...

واسه ی هوسوک دست تکون دادم و به طرف آخرین میز رفتم تا اونم مرتب کنم...

با دیدنش نا خودآگاه لبخند زدم...

مرتب بود ...

آخه این میز ته ته بود و مردم معمولا دوست ندارن اینجا بشینن...

البته به جز یه پسر مو شکی با چشمای درشت و چهره ی جدی و لباسای رسمیش...

خیلی وقت می شد که ندیدمش ...

امیدوارم حالش خوب باشه ...

با صدای آویز در لبخندم عمیق تر شد...

همیشه باید یه چیزی یادش می رفت...

-هیونگ باز چی جا گذاشتی؟

-------------------------------------------

جونگوک :

آروم قدم میزدم و به صدای فرو رفتن برف زیر پاهام گوش می کردم...

همه جا ساکت بود...

من این سکوت رو دوست داشتم...

کاش شهر همیشه همینقدر آروم بود...

moon in the galaxy { Completed }Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang