cp5

93 17 0
                                    

تیفانی فردا شب دوباره وارد مدرسه شد ...اما اینبار همراه سهون...
یکم تو محیط مدرسه گشت زدند تا اینکه بالخره شنیدنش...صدای زنگوله ...
و سر و کله ی اون عروسک پیدا شد
- فک کنم بهت هشدار دادم بچه...
سهون توی حرفش پرید
- این صدا...پس... پس واقعا خودتی؟!
عروسک سرشو کج کرد
- خودمم؟ آه...تورو یادم میاد... تو هم از اونا بودی... از همون پسرا ...
-ببین...من...
-بمیر !
عروسک اینو گفت و به حالت شطانی ای به سمت سهون تیر پرت می کرد ...اما همون عروسک با حاله ای نا مرعی از تیفانی
در برابر حمله های خودش حفاظت می کرد
- خ...خواهش می کنم بس کن..
تیفانی اینو گفت و باعث شد عروسک به سمتش برگرده...
- تو روح محافظ این مدرسه ای نه یه روح انتقام جو ...خوا...خواهش می کنم...
عروسک به حالت اولش برگشت...
تیفانی روی زمین نشست...
-ممنونم...تو از این مدرسه حفاظت می کنی درسته؟

little bell        زنگولهTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang