cp6

102 17 0
                                    

کریستال و تاعو کنار هم توی راهرو قدم میزدند...
کریستال جا خوردمیدونستی... خواهر خیلی مهربونی داری؟
-تیفانی؟! عمرا...اون خیلی بدجنسه!
-خیلی هم شبیهته...هردوتون شبیه اونید...
- بی خیال دیگه تاعو... اصن...تو خواهر منو از کجا..
- آخ...یادم رفت...
کریستال به سمت تاعو برگشت
-چی؟
- هیچی..یه کار کوچیکیه.. من میرم و زودی برمی گردم...
-میخوای باهات بیام؟
_ن...نه ...من خوبم...تو کافه تریا منتظرم باش...
کریستال سری به معنای باشه تکون داد و تاعو سریع به سمت اتاقشون برگشت هموم موقع رن و گروه پسر هاش سرو کله شون
پیدا شد
- اوه...کریستال اینجای... شنیدم خیلی تنها به نظر می رسی ....دوست داری با ما ناهار بخوری؟
کریستال لبخندی زد
- متاسفم...اما به هم اتاقیم قول دادم با هم ناهار بخوریم...
- هم اتاقی؟!
کریستال گیج به رن نگاه کرد ...رن ادامه داد
- ولی...اتاق تو که تک نفرهست...
- چ...چی؟
- اوهوم...چون دیر ثبت نام کرده بودی دیگه اتاق خالی نبود برای همین اون اتاقو بهت دادن...
-اون اتاق؟ چیز خاصی راجب اتاق من هست؟
یکی از پسرا گفت
- اون اتاق ...برای بیست سال بسته بود چون...بیست سال پیش... یه پسر سال اولی...خودشو اونجا دار زد...
-چی؟!
یکی دیگه از پسرا هم گفت
_اوم..فک کنم اسمش تاعو بود...هوانگ زی تاعو...
کریستال یه قدم عقب رفت
- شوخی...می کنی بامن...؟
- اوم...نه...تو کتابخونه مدرسه باید باشه...آرشیو روزنامه های اون موقع ...
کریستال دیگه هیچی نمیشنید
- ببخشید من باید برم...
کریستال اینو گفت و به سمت خوابگاهش دویید...
همه جای اتاقو گشت... اما جز یه عروسک پاندایی که یه زنگوله دور گردنش بسته شده بود و یه دفتر توی دستش بود هیچ چیز
دیگه ای اونجا نبود...
انگار هیچ تاعویی از اول وجود نداشته...

little bell        زنگولهWo Geschichten leben. Entdecke jetzt