کریستال و تاعو کنار هم توی راهرو قدم میزدند...
کریستال جا خوردمیدونستی... خواهر خیلی مهربونی داری؟
-تیفانی؟! عمرا...اون خیلی بدجنسه!
-خیلی هم شبیهته...هردوتون شبیه اونید...
- بی خیال دیگه تاعو... اصن...تو خواهر منو از کجا..
- آخ...یادم رفت...
کریستال به سمت تاعو برگشت
-چی؟
- هیچی..یه کار کوچیکیه.. من میرم و زودی برمی گردم...
-میخوای باهات بیام؟
_ن...نه ...من خوبم...تو کافه تریا منتظرم باش...
کریستال سری به معنای باشه تکون داد و تاعو سریع به سمت اتاقشون برگشت هموم موقع رن و گروه پسر هاش سرو کله شون
پیدا شد
- اوه...کریستال اینجای... شنیدم خیلی تنها به نظر می رسی ....دوست داری با ما ناهار بخوری؟
کریستال لبخندی زد
- متاسفم...اما به هم اتاقیم قول دادم با هم ناهار بخوریم...
- هم اتاقی؟!
کریستال گیج به رن نگاه کرد ...رن ادامه داد
- ولی...اتاق تو که تک نفرهست...
- چ...چی؟
- اوهوم...چون دیر ثبت نام کرده بودی دیگه اتاق خالی نبود برای همین اون اتاقو بهت دادن...
-اون اتاق؟ چیز خاصی راجب اتاق من هست؟
یکی از پسرا گفت
- اون اتاق ...برای بیست سال بسته بود چون...بیست سال پیش... یه پسر سال اولی...خودشو اونجا دار زد...
-چی؟!
یکی دیگه از پسرا هم گفت
_اوم..فک کنم اسمش تاعو بود...هوانگ زی تاعو...
کریستال یه قدم عقب رفت
- شوخی...می کنی بامن...؟
- اوم...نه...تو کتابخونه مدرسه باید باشه...آرشیو روزنامه های اون موقع ...
کریستال دیگه هیچی نمیشنید
- ببخشید من باید برم...
کریستال اینو گفت و به سمت خوابگاهش دویید...
همه جای اتاقو گشت... اما جز یه عروسک پاندایی که یه زنگوله دور گردنش بسته شده بود و یه دفتر توی دستش بود هیچ چیز
دیگه ای اونجا نبود...
انگار هیچ تاعویی از اول وجود نداشته...
DU LIEST GERADE
little bell زنگوله
Fanfictionبرای بیست ساله که همیشه اون صدا به گوش می رسه اون صدای زنگوله