cp7

88 16 0
                                    

کریستال روی تخت دراز کشید و دفتر رو باز کرد..حدسش درست بود ...اینا خاطرات بودند...خاطرات تاعو...
سه شنبه :
امروز نامه رو نوشتم... نمیدونم خوب شده یا نه... اما هرچی که شده... اینا تمام احساسات منه.. نمیدونم از کی...اما کم کم شروع
کردم به دوست داشتنش...کریس... همون کسیه که من عاشقشم...
چهار شنبه :
باورم نمیشه... باورم نمیشه این اتفاق افتاد....)قطره اشک ( سهون لعنتی... باید امروز حتما تو وسایلمو می گشتی؟ ازش
متنفرم ...از همه شون متنفرم... اوه...البته...عشقم هم بینشونه... پس نمیتونم بگم از همه شون متنفرم...
)قطره اشک(
دیگه دارم دیوونه میشم.... امروز دفتر مدرسه منو خواست...
گفتن اخراجم می کن..
چون یه همجنسگرام...
)قطره اشک (آخه گناه من چیه؟ امروز همه ی سال باالییا و هم کلاسی هام منو با سنگ می زدند...
خدایا...دیگه نمیتونم تحمل کنم...
سه شنبه :
یه هفته ی اکمل توی بیمارستان بودم... خوب... خودکشی توی حموم عمومی واقعا فکر خوبی نبود... پیدام کردند...
قراره ببرنم تیمارستان...
من که دیوونه نیستم...
نمیذارم این اکرو بکنن...یه طناب خریدم.. امروز تمومش می کنم ... همینجا...
آه البته...دفتر خاطرات عزیز من...میشه مراقب خرسی باشی؟ تو رو توی دستاش میذارم...
خوب مراقبش باش...آخه اون تنها هدیه ایه که عشقم بهم داده...
ببخشید که نشد تمومت کنم...
خداحافظ...
و همینجا تموم شده بود...
کریستال حاال به یاد آورده بود که چرا چهره ی تاعو به نظرش آشنا می اومد...عکس اونو توی آلبوم عکسای بچگی پدرش دیده
بود...
با این حساب...
کریسی که تاعو ازش حرف زده بود...
پدرش بود...

little bell        زنگولهOnde histórias criam vida. Descubra agora