یک هفته از اون روزی که همه چیز رو فهمیده بود میگذشت و توی این مدت...گوشه گیر و منزوی شده بود و برای همین
پدرش رو خواستند مدرسه...
کریس از کریستال پرسید که چه اتفاقی افتاده و وقتی ماجرا رو شنید...حسابی متاثر شد
- سوار شو ...
کریس به کریستال گفت و کریستال هم بی هیچ معطلی ای سوار شد
- کجا میریم؟
- یه جایی که مطمعنم دلت میخواد بریم...
وقتی ماشین بالخره وایساد کریستال بهت زده گفت
- اینجا که...
کریستال بهت زده دنبال پدرش راه افتاد تا اینکه باال سر قبری وایسادندمن گاهی میام اینجا... دنیالم بیا...
- این...این قبر...تاعو عه...؟!
- آره...
- تو خاطرات تاعو رو خوندی مگه نه؟
کریستال به پدرش نگاه کرد...کریس ادامه داد
- وقتی بچه ها...اون نامه رو پیدا کردند... من نمیتونستم هیچ کاری کنم...یعنی میتونستم...اما عین ترسو ها سکوت کردم... و
این سر انجام کارم شد...منم تاعو رو دست داشتم... ولی به عنوان یه برادر کوچیک تر... اما...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد
- وقتی خودشو کشت احساس کردم این مدت فقط خودمو گول میزدم... شاید احساس من به تاعو از جنس احساسی بود که تاعو
به من داشت...تمام این بیست سال...این تنها فکر من بود...
- برای همین از مامان خوشت نمیومد؟
-من...اونو دوست داشتم اما عاشقش نبودم...نمیدونم...شاید دلیلش همین باشه...
کریستال حرفی نزد ...فقط به سنگ قبر خیره شد... برای چند دقیقه احساس کرد شخصی از پشت سر نگاهش می کنه...برگشت
و تاعو رو دید که پیرهن سفید بلندی پوشیده بود و با لبخند بهش نگاه می کرد
تاعو لب زد
ممنونم...
و محو شد
دیگه از اون به بعد کسی صدای زنگوله ای توی راهرو های خالی مدرسه نمیشنید
پایان
YOU ARE READING
little bell زنگوله
Fanfictionبرای بیست ساله که همیشه اون صدا به گوش می رسه اون صدای زنگوله