20

423 64 26
                                    


تو تاریکی روی تختی که دورش با چهار نرده ی بلند احاطه شده بود بیدار شدم. لحافهای پشمی لابلای پاهام پیچیده بودند و بوی رطوبت میدادند؛اما این اذیتم نمیکرد.

وقتی چشمهام به تاریکی عادت کرد؛با نور ضعیفی که از چراغهای کوچه به داخل اتاق میتابید تونستم اشیای اطرافمو تشخیص بدم.

به کمد قدیمی که درهاش باز گذاشته شده بود و روش با چاقو حرف اول اسم هامون رو حکاکی کرده بود نگاه کردم.و بعدش به اون عروسک وحشتناک...

جونگین در حالی که انگشتشو روی لباش گذاشته بود با اون عروسک ترسناک توی بغلش رو صندلی راحتیش جلو و عقب میرفت و با همون نگاه خوفناک همیشگیش نگاهم میکرد...

موهاش جلوی صورتش ریخته بود ولی حس میکردم نگاهش اجزای بدنمو میشکافه و ازم رد میشه.

لحاف رو از دور پاهام آزاد کردم و به طرف لبه ی تخت رفتم.

با احساس زمین سرد زیر پاهام مدتی به خلأ خیره شدم. به ناکجا آبادی که مغزم هنوز تشخیص نمیداد دقیقا کجاست...

و وقتی سرمو بالا آوردم ،نگاهش همچنان روی من ثابت بود.

-"چرا نمیخوابی؟" با صدای شکسته ای که حتی گوشهای خودمم به زور قادر به شنیدنش بود پرسیدم و اون سکوت کرد.

مثل همیشه ساکت موند و انگشتشو از روی لبهاش برداشت .

از تخت پایین اومدم و روی کف پوش سرد به سمتش قدم برداشتم. سردی زمین تموم استخون های پاهامو به درد میاورد ولی اهمیتی نمیدادم. جلوش زانو زدم و اونم سریع پاهاشو جمع کرد. سرمو روی زانوهاش گذاشتم،دستشو لابلای موهام فروبرد و منم چشمهامو بستم و پاهاشو بغل کردم.

عروسکو کنار گذاشت و موهامو نوازش کرد .کمی بعد خم شد و روی هر تار موی سیاهم یه بوسه کاشت.

چشمهامو بستم و اجازه دادم قلبمو نوازش کنه.

*

بعدش وقتی دوباره چشمهامو باز کردم سرم روی بالش های سفت و سرد افتاده بود،از لابلای چشمهایی که به زور تونسته بودم بازشون کنم برای تشخیص چهره ای تو تاریکی تلاش میکردم.دستی که روی کمرم حرکت میکرد باعث شد کاملا از خواب بیدار بشم ،جونگین نفس های سنگین و عمیقی میکشید و بنظر خواب میومد. با هر دم و بازدمش پلکهاش میلرزیدن. آهی کشیدم و چشمهامو دوباره بستم،سعی داشتم از تاثیر خوابی که دیده بودم خارج بشم. عروسک خرس ترسناکی که توی بغل جونگین بود هی جلوی چشمم ظاهر میشد؛ همون خرسی که برای من خریده بود و موهاش سوخته بودن! فکر کنم زیادی تحت تاثیر اتفاقات قرار گرفتم.

نفسهامو منظم کردم و صورتمو تو سینه ی جونگین که با هر نفس بالا و پایین میرفت مخفی کردم. خوابم میومد و با گوشه ی چشم میتونستم ببینم ساعت چهار صبح شده . دستهامو که بینمون مونده بود ،دور کمرش حلقه کردم و با کشیدن عطرش توی سینه ام به خواب رفتم. آرامش بخش بود.

ASULAWhere stories live. Discover now