part 1

1K 106 20
                                    


[۲۶، فوریه ، ۲۰۱۹]←حال

بعد از دوازده ساعت سرگردانی ، کلید و توی قفل فرو کرد و چرخوند و به صدای باز شدن قفل، پشت سر هم گوش داد ، خستگی اون قدر بهش فشار میاورد که میتونست وقتی وارد خونه میشه ، پشت در بخواب بره . بعد از بستن در سمت آشپزخونه قدم های سستش رو کشید و دکمه ی پیام گیر و فشار داد

"NO NEW MASSAGE, klick back again"

کلید توی دستش و روی کانتر انداخت و در و یخچال و باز کرد ، بطری آبی برداشت و سر کشید ...بطری خالی و روی میز کوچیک وسط آشپزخونه کوبید ، پاهاش و روی زمین کشید و خودش و روی کاناپه رها کرد ، احتیاج داشت بخوابه ولی نمیتونست ، رویاهاش با تمام بی رحمی خاطراتش و به یادش میاوردن ، چشمهاش و به زور باز نگه داشته بود

بوی الکل سرتا پاش و گرفته بود ....موهای ژولیدش بد ریختش کرده بودن اما اهمیتی نمیداد ...همه زندگیش ، دو سال پیش تموم شده بود و اگر دوستاش نبودن قطعا خیلی وقت پیش ، از زندگی دست کشیده بود ، ولی همیشه یکی بود تا نزاره به آرامشی که خیال میکرد با مردن بدست میاره برسه .
برخلاف سعیش برای نخوابیدن ، چشمهاش زیر بار فشار عضله هاش ، کمر خم کردن و خواب مغلوبش کرد..٫ وارد خلسه که شد ، خودش و دید که پشت ماشین گرون قیمتش نشسته و داره با موبایلش ور میره ، چند بار داد زد ، میخواست خودش و متوجه کسی که از پشت داره نزدیکش میشه، بکنه ، ولی صدای فریادهاش و نمیشنید ، تقلا کرد ، داد زد ....حتی گریه کرد ولی هنوز هم پشت اون ماشین نشسته بود و به سایه ای که ازپشت بهش نزدیک میشد نگاه میکرد ،میترسید ... میلرزید .. عرق کرده بود ولی کاری نمیتونست بکنه !
با صدای زنگ تلفن از خواب پرید...چند لحظه بی حرکت موند تا تحلیل اینکه کجاس و چه اتفاقی داره میوفته!... براش سخت بود ، صدای تلفن هنوز به گوش میرسید ولی کای توان اینکه از روی کاناپه بلند شه و سمت کانتر بره رو نداشت ...مثل همیشه روی پیام گیر رفت و صدای مینسوک فضای اتاق و پر کرد
" کای ...میدونم اونجایی !..زود باش تن لشت رو تکون بده و از روی کاناپه بلند شو و جواب بده ...

چند لحظه سکوت کرد و برای دوستش زمان خرید تا کاریکه گفته رو انجام بده ولی وقتی مثل دفعات قبل این اتفاق نیوفتاد کلافه ادامه داد

" واقعا که حال بهم زنی ... فردا شب یه جشن برای چانیول و بکهیون گرفتیم تو هم دعوتی !..هیچ عذری قبول نیس ..خودم میام دنبالت ...اون زهرماری و کم بخور بد بخت !

شومین حرفاش رو عصبی زد و محکم گوشی و کوبید ، کای تمام مدت به صداش گوش میداد ولی حتی کمی گوشه ی لبش هم تکون نخورد ، دوباره چشمهاش رو بست ، به پشت خوابید و به سقف خیره شد ... توهماتش دوباره شروع شده بود ....دوباره صداهاشون رو میشنید ...دوییدن دختر کوچکش رو توی حال بزرگ میدید و دیگه حتی مثل قبل نمیتونست گریه کنه ...اه کشید و چشمهاش رو بست

🍁AVENGER🍁→انتقام جو Where stories live. Discover now