امروز روز تولد كسيه كه تمام دنياى منه ، من هيچ كسى رو تو اين دنيا ندارم.... من زمانى كه بچه بودم پدر و مادرم رو توى يه تصادف وحشتناكى از دست دادم و به دست عموم بزرگ شدم ...
عموم هم چند روز پيش به دليل سكته مغزى فوت شد . و تو اين دنيا فقط "مكس" رو دارم. من با تمام وجودم عاشقشم . ولى فك ميكنم كه من لياقت "مكس" رو ندارم و اون يك فرشته ست براى من .
من مى خوام سوپرايزش كنم و الان تو راه خونشم :) ...
----
از پل ها بالا رفتم و وارد خونه شدم ،
دارم اروم راه ميرم كه متوجه اومدنم نشه .
----
زمانى كه وارد اتاقش شدم ديدم كسى كه عاشقش بودم و يه زمانى دوست پسرم بود با يه هرزه روى تخته ، زمانى كه اين صحنه رو ديدم قلبم هزار تيكه شد و فقط تنفر تمام وجودم رو گرفت من از اون خونه ى كثافت بار زود اومدم بيرون ...
صداى فريادهاى "مكس"رو ميشنيدم كه مى گفت "برگرد اون طورى كه فك ميكنى نيست"
-----
بارون مى اومد و هوا خيلى سرد بود ، من سعى كردم با دستام خودم رو گرم نگه دارم ولى فايده اى نداره ...
گريه ميكردم .. فرياد ميزدم ،
چشام سياه شده بود و صورتم يخ زده بود...
هم قلبم وهم تنم يخ زده بود...
ياد روزهايى كه باهم بوديم افتادم كه بهم مى گفت 'دوست دارم' ولى اينا فقط دروغ بود.
----
من فقط به راهم ادامه ميدم .. برام مهم نبود كه اخر اين راه به كجا ميرسه .
بلاخره به يه ساحل رسيدم ، ساحلى كه خيلى ارومه ...
به خودم گفتم "چرا نبايد زندگى من مثل اين ساحل اروم باشه؟"
من اروم اروم رفتم... دارم ميرم سمت آب......
آب رو رو پاهام حس ميكنم ، نميدونم دارم چيكار ميكنم ولى ميدونم اين راه آخرش مرگه كه منو از اين دنيا نجات ميده .
----
ديگه هيچ چيزى رو حس نميكنم !
فقط و فقط مرگ رو حس ميكنم ...
و يه صدايى رو كه انگار يكى تو گوش زمزمه ميكنه : " ليسا" ديگه همه چى تموم شد و به ارامش ابدى رسيدى!"
YOU ARE READING
True Love vs Dark Love
Fanfictionهاى گايز من شكيبا هستم اين اكانت ، اكانت شريكى من و دوستم هستش. ما داستان هايى كه ميزاريم كاملا داستان هايى هست كه خودمون مينويسيم و يا اينكه ترجمه ميكنيم اين داستان رو من نوشتم و اميدوارم كه از اين داستان لذت ببريد :)