~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~سهون وارد اتاقش شد و اولین چیزی که به چشمش خورد پسری بود که از همون نگاه اول با اون چشمای آهوییش بدجوری گرفته بودش
سهون اهل برده خریدن نبود و اصلا خوشش نمیومد کسی ارباب صداش کنه ولی از وقتی این پسر و دید فقط میخواست مال خودش باشهبه هم خیره شدن..
و لوهان صورتشو برگردوند تا از نگاه خیره ی سهون فرار کنه
سهون سمت کمدش رفت و پیرهنش رو در آورد و تو کمد دنبال لباس گشت بدن ورزیدشو جلوی چشمای لوهان به نمایش گذاشت لوهان به بدن خوش فورمش خیره
شد که با حرف سهون سریع سرشو برگردوند
- به چی نگاه میکنی خوشگله؟!
لوهان همونطوری که به پنجره خیره شده بود اصلا به فضای بیرون دقت نکرد
حواسش پیش سهون بود و فقط نگاهش به پنجره
- آره طبیعت بیرون خیلی قشنگه
سهون برگشت و دید لوهان داره به پنجره نگاه میکنه اونم به پنجره ی نور گیر!
ساختمون که روبه روش فقط دیوار بود نیشخندی زد اومد جلوی لوهان
لوهان روی تخت نشسته بود سهون خم شد وبا همون لبخند تمسخر آمیزش به لوهان نگاه کرد
لوهان برگشت و وقتی قیافه ی سهونو دید دو باره سمت پنجره برگشت تا چک کنه که دقیقا به چی گفته طبیعت زیبا که سهون اینجوری نگاش میکنه
لوهان فهمید چه سوتی داده زیر لب لعنتی فرستاد و چشماشو بست
سهون چونشو گرفت و سرشو سمت خودش گرفت
-آره طبیعت قشنگیه
دست لوهانو گرفت وسمت پنجره کشید
- نگاه کن چه درختایی چه گلای قرمز خوشگلی اوه اون پسر رو داره توپ بازی میکنه
همینجوری ادامه داد لوهان نتونست تحمل کنه
- میشه انقدر چرتو پرت نگی
سهون به گستاخی لوهان لبخندی زد
- باشه ولی حالا که از طبیعتش خوشت اومده
روزی یه ساعت باهم بهش نگاه میکنیم چطوره
لوهان چشماشو بست و سهون خیره ی اون صورت زیبا شد لبهای اون موجود و وقتی داره اسمشو زیرش ناله میکنه تصور کرد
لعنتی حتی با تصورشم تحریک شد
لوهان متوجه نگاه خیره ی سهون شد بد نبود اونم یکم اذیتش کنه - به چی نگاه میکنید جناب.. خوشگله؟
اما سهون سرشو سریع برگردوند
-آره طبیعت بیرون واقعا خوشگله تا قبل از اینکه تو بگی بهش دقت نکرده بودم
لوهان- یااااااااا
سهون تکخنده ای زد
لوهان چشم قره به سهون رفت و خواست بره رو تخت بشینه که سهون دستشو گرفت و کشیدش تو بغل خودش
- یاا داری چیکار میکنی ولم کن
اما سهون در برابر تکون خوردنای لوهان فقط سفت تر گرفتش
لوهان فهمید زورش به مرد روبه روش نمیرسه تسلیم شد
- خیلی زورت زیاده
- نه اشتباه نکن تو خیلی ضعیفی
- من تو محله از همه قویتر بودم همه رو میزدم میتونی بری از بکهیون بپرسی
- نمیخوام بپرسم خودم دارم میبینم
لوهان عصبی شد اصلا تحمل اینو نداشت که بهش بگن ضعیف ، محکم تو بغل سهون تکون میخورد و سهون فقط به تقلاهای آهو کوچولوی جلوش نگاه میکرد و میخندید
لوهان لحظه ای صبر کرد سهون فکر کرد بیخیال شده
اما یهو سهونو حل داد و سهون محکم رو تخت پرت شد و چون دستای لوهان تو دستاش بود لوهانم روش افتاد
صورتاشون با اختلاف کمی ازهم بود
لوهان که قیافه ی سهونو دید شروع کرد به خندیدن
سهون چشمشو بازکرد- میخندی؟!
آره بایدم بخندی ، بخند کوچولو که خوب جایی فرود اومدی
لوهان خواست بلند شه اما سهون مانع شد و جاشونو عوض حالا سهون رو لوهان بود
و بهش خیره بود لوهان از درد کمرش چشماشو روهم فشار داد -از روم بلند شو
ولی سهون انگار که نشنیده.. تکون نخورد
- بلندشو لطفا
سهون بازم اهمیت نداد و بیشتر وزنشو روش انداخت
لوهان فکر کرد بخاطر اینکه ارباب صداش نمیکنه جواب نمیده
-ا.ر.ارباب لطفا بلند شین
سهون یکم از خطاب شدن اینجوری از دهن لوهان عصبانی شد ولی فعلا نمیخواست جلوی پسر روبه روش چیزی بروز بده
- دیگه منو اینجوری صدا نکن اسمم سهونه تو برده ی من نیستی تو..
VOUS LISEZ
▪ Dark Destiny ▪
Fanfiction[ Chanbaek /Hunhan/kaisoo ] خلاصه داستان🖊: من و برادرم تو یه خانواده در سئول بدنیا اومدیم 22 سال پیش اتفاقی افتاد که سرنوشت خانواده ما رو بهم زد وحالا پسرخالم که جزئی از خانوادمه مادر و پدرش رو از دست داده برادرم امیدوار بود بتونیم گذشته ی اون رو ک...