Part 20

1.6K 288 28
                                    

دلم تنگ شده…

دلم برای آغوشت تنگ شده …

گاهی فکر میکنم چی می شد اگه انقدر نمی ترسیدیم…

اگه بیشتر برای باهم بودن تلاش می کردیم…

اگه بیشتر همدیگه رو می فهمیدیم…

اگه باعث نمی شدی انقدر ازت بترسم…

اگه اینقدر فاصله بین ما نبود…

اگه …

دلم واست تنگ شده…

_________________________

جونگوک :

تماس رو قطع کردم و گوشی رو تو یه جیبم گذاشتم و شال گردنم رو بالا تر کشیدم…
هوا حسابی سرد شده بود و من هنوز نمی فهمم جیمین چطور فقط با یه هودیه معمولی تو این سرما پیاده روی می کنه…
با باز کردن در و وارد شدن به سالن مون چایلد هوای گرم با ترکیبی از بوی قهوه و چای به صورتم برخورد کرد که باعث شد لبخند عمیقی بزنم…
با دیدن تمین به سمتش رفتم.
-سلام…
با تعجب بهم نگاه می کرد…
تمین : سلام …
-میشه باهم صحبت کنیم…
خیلی جدی نگاهم می کرد و تقریبا مطمئن بودم که اون هم از من خوشش نمیاد اما باید می فهمیدم موضوع چیه…
+ باشه یکم صبر کن…
سرم رو آروم تکون دادم و به انتهای سالن رفتم و منتظرش شدم…
کمی بعد اون هم رو به روی من نشسته بود…
+ خب؟
-اونشب منظورت چی بود؟...از اینکه گفتی نمیذاری کسی دوباره ازش سو استفاده کنه؟
+ واضح بود … بهت اعتماد ندارم…
-نه...منظورت از دوباره چی بود؟
با ابرو های بالا رفته نگاهم کرد و پوزخند زد…
+ پس بهت نگفته…
نگرانی و استرس منو عصبی کرده و رفتارای تمین هیچ کمکی به بهتر شدن حالم نمی کرد…
-چی رو بهم نگفته؟
نفسشو با حرص بیرون داد …
+نمی دونم جیمین چرا بهت نگفته … اما بهرحال نگفته...و من هم نمی گم اما اگه خیلی کنجکاوی از خودش بپرس…
-ممنون…
بلند شدم و به طرف در رفتم…
+صبر کن…
به طرفش برگشتم…
+بهت می گم…
با تعجب نشستم و بهش نگاه کردم…
-چرا؟
+نمی خوام دوباره بیادش بیاری…
خیلی آروم گفت...به من نگاه نمی کرد و حالا بنظر ناراحت میومد...
و این منو بیشتر از قبل نگران کرد…
+اون موقعه که...اون زمانی که تو یه گی بار کار می کرد...اون کار پیشنهاد یکی از آشناهای پدرش بود...هوسوک با اینکه بهت اعتماد نداشت پیشنهاده کمکت رو قبول کرد چون...چون اونشب تو یه بار یه عوضی سعی کرد به جیمین…

بی هدف تو یه خیابونا رانندگی میکردم...
چرا اون موقعه متوجه نشده بودم…
چرا چیزی بهم نگفت…
چرا چیزی از درداش بهم نمی گفت...
چرا قلبم انقدر می سوخت…
عصبی بودم…
از دسته خودم…
چرا زودتر کاری نکرده بودم…
اون گفت بهم باور داره اما انگار هنوز فاصله ی زیادی برای اعتماد کردن به من وجود داره…
نگاهم به ساعت افتاد…
به سمت خونه اش حرکت کردم…
جلوی خونه اش رسیدم…
از ماشین پیاده شدم و منتظرش ایستادم…
وقتی بیرون اومد با دیدنم لبخند زد…
اینکه دیدنم باعث میشه اون لبخند بزنه قشنگترین اتفاق دنیا نبود؟
جلو اومد و همینطور که سلام می کرد دستشو جلو آورد…
دستمو تو یه دستش گذاشتم و آروم به طرفه خودم کشیدم و محکم بغلش کردم…
اون هم دستاشو دورم حلقه کرد...
موهاش بوی خیلی بود داشت…
یه بوی آرامشبخش … احساس می کردم تمام وجودم آروم شده بود…
-دلم واست تنگ شده بود…
کمی بعد از هم جدا شدیم و سواره ماشین شدیم…
با اون بافت راه راهه قرمز و سفیدش که آستیناش انگشتش رو پوشنده بود خیلی زیبا و بانمک شده بود…
جوری که نمی تونستم مدام بهش نگاه نکنم و لبخند نزنم و در آخر با اعتراضش که هی به طرفش برنرگردم چون ممکنه هردومون رو به کشتن بدم سعی کردم حواسم رو به رانندگیم بدم…
با رسیدن به رستوران ماشین رو متوقف کردم و بعد از دادن سوییچ به پیش خدمت دستمو پشت کمره جیمین گذاشتم و اونو به سمت داخل هدایت کردم…
با وارد شدنمون مدیر سالن به سمتون اومد و بعد از خوشامد گویی مارو به طرفه میزی که رزرو کرده بودم راهنمایی کرد…
اینجا رستوران مورد علاقه ام که قرارای کاری مهمم رو هم اینجا برگزار می کردم…
با رسیدن به میز امون که به زیبایی تزئین شده بود و  کناره دیوار شیشه ایی که نمای زیبایی از شهر رو نمایش می داد، قرار داشت به طرفه جیمین برگشتم تا ریکشنش رو ببینم…
با لبخند به میز نگاه کرد و به طرفه دیوار شیشه ایی رفت و به بیرون خیره شد…
جیمین : خیلی قشنگه …
لبخندم عمیق تر شد…

moon in the galaxy { Completed }Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang