همه ی طرفدارام بهم میگفتن نکنم ولی من گوش نمیدادم . ایکاش گوش میدادم .... ایکاش به حرفاشون محل میدادم چون اونا واقعا دوسم دارن ...
من نمیتونم ببینم وقتی امیلی اینطوری برام اشک میریزه ... ایکاش هیچ وقت به اکس فکتور نمیرفتم تا معروف شم ... ایکاش مامانم اونروز منو برای اکس فکتور بیدار نمیکرد .... هیچوقت ... ایکاش ..
----
روز اولی که اون کارو کردم مامانم و خواهرام و کلا خانوادم شکستن .... اما به دلیل شور و واویلای طرفدارام مجبور شدن یه طور دیگه با این موضوع برخورد کنن و وانمود کنن که از روی جوونی و کنجکاویم بوده ... به طوری که طرفدارا و کلا دایرکشنر ها یه ذره اروم تر بشن و این موضوعو تموم کنن ..
اون روز دایرکشنر های زیادی بلیت های کنسرتشونو پاره کردن ... یا دیگه طرفدار نموندن و از حال و هوای One direction چه به سختی یا آسونی اومدن بیرون .... کاش هیچ وقت اینکارو نمیکردم که بهش وابسته بشم و این اتفاق بیافته ... کاش ...
---
2 سال از بار اولی که من اون کار لعنتی رو انجام دادم گذشت ... ولی هنوزم غمش با دایرکشنر ها یا زین گرلا و خانوادم بود .. چون همشون نگران بودن که من بازم اینکارو بکنم ولی غافل از اینکه من بهش عادت کرده بودم ...
----
من از پول و شهرت متنفرم ... متنفرم اگه قراره کار همه ی ادمای معروف به اینجا ختم بشه ...
اگه کنسرت ها رو میپیچوندم و من نمیرفتم ... یا کنسلشون میکردیم مگه زندگیمو از دست میدادم ؟ مگه مثه الان زندگیم نابود میشد ؟
نه نمیشد و اینا همش مال احمق بودن جوونیه که دیگه جبرانش نمیشه کرد ... هیچوقت ....
----
من میتونم ببینم امیلی از بعد از مراسم خاک سپاریم نابود شده ... خدایا من جوونی کردم و اونکارو کردم ... تو چرا منو هدایت نکردی و چشممو روی حرفای طرفدارا باز نکردی ؟ چرا ؟ من بین این همه آدم روی زمین زیادی بودم ؟ چرا منو توی این موقعیت از امیلی جدا کردی ؟ چرا من باید توی 23 سالگیم میمردم ؟ چرا امیلی رو بد بخت کردی ؟ چرا اون باید توی 1 هفته لب به هیچی نزنه؟ خدایا من چرا همچین غلطی کردم ؟ جواب این چرا ها رو کی میده ؟ چرااااا ؟............
----
این جایی که من توی این 1 هفته واردش شدم عجیبه ... نمیتونم توصیفش کنم ... همه چیز یه رنگ خاصی دارن ... ولی وقتی زیر پاتو نگاه میکنی احساس میکنی هیچ چیزی جز سیاهی نیست ... ولی دور و برت کلی دشت و باغ اینجاس .. اینجا بهشته؟چرا من باید بیام بهشت ؟ جای من اینجا نیست ... درسته که کارای خیر انجام میدادم و به خیریه کمک میکردم ولی مگه زندگی خودم مهم ترین چیز نبود ؟ من زندگی خودم و همه ی طرفدارا که کل جهانو گرفته بودن ، خانوادم و امیلی رو نابود کردم .... زندگی امیلی رو تباه کردم ... ولی چرا من توی بهشتم ؟!
YOU ARE READING
I Wish I Was Beside You
Fanfictionهاى گايز :)) من هستى ام و داستان Don't Let Me Go... هم مال منه ؛) همونطور كه ميدونين اين پيج شريكى منو دوسمته كه ما فن فيكشن مينويسيم. منم امروز يه داستان كوتاه و غمناك براتون از زين نوشتم. اميدوارم خوشتون بياد ؛)