Jinhyun's pov:
یه روز تکراری دیگه، بازم همون کارای تکراری و حرفای همیشگی. با اینکه یه طراح تازه کار بودم ولی اونقدر کارم رو حرفه ای انجام میدادم که تو این مدت کم پروژه های بزرگی رو عملی کرده بودم ولی بازم اون عادت داشت که همیشه همه چیزو یادآوری کنه . سرزنشش نمیکردم ،حق داشت ،نمیخواست کمترین مشکلی تو کار بوجود بیاد که به اعتبار شرکت لطمه بخوره .درواقع منم موفقیتم رو مدیون سختگیری هاش بودم ولی گاهی واقعا کلافم میکرد.
وسایلم رو جمع کردم و بعد از مرتب کردن میز کارم از دفتر زدم بیرون، طبق عادت همیشه وارد پارک روبه روی خیابون شدم.
خونه ی من یه خیابون پایینتر از محل کارم بود و بخاطر همین من پیاده سر کار میومدم و باید از وسط پارک رد میشدم .
مثل همیشه رفتم سمت حوضچه ای که وسط پارک بود و روی یه نیمکت نشستم . تماشای طبیعت و مردم مختلفی که اونجا بودن باعث میشد حس خوبی پیدا کنم و گاهی حتی میتونستم ازش برای طراحیام ایده بگیرم.
نا خود آگاه نظرم به مردی که روبروم روی نیمکت درست اونطرف حوض نشسته بود جلب شد ، یه کره ای بود و از اونجاییکه تو اون قسمت از شهر تعداد کره ای ها زیاد نبود برای همین ناخواسته بهش خیره شده بودم .
قیافه ی آشنایی داشت، توی ذهنم دنبال هویتش میگشتم و نمیتونستم به یاد بیارمش .اونقدر ذهنم درگیر به یاد اوردن چهرش بود که حتی متوجه رفتنش نشدم و وقتی به خودم اومدم دیگه اونجا نبود .اطرافم رو به امید پیدا کردنش نگاه کردم ولی اثری ازش نبود گویا چند وقتی بود که رفته بود.
از جام بلند شدم و به سمت خونه راه افتادم.
وقتی رسیدم بعد از عوض کردن لباسام و آماده کردن یه غذای سبک شروع کردم به آماده کردن برنامه ی روز بعدم ولی همچنان ذهنم درگیر اون مردی بود که توی پارک دیده بودم.اون کی بود که انقدر آشنا و انقدر دور از تصورم بود کاش میتونستم بفهمم...
__________________________
Jaehyun's prov:
طبق معمول قبل از اینکه آلارم گوشیم به صدا در بیاد از خواب بیدار شدم ، درواقع خیلی وقت بود که خواب عمیق و راحتی نداشتم و فقط برای احتیاط بود که اون آلارم رو تنظیم کرده بودم .
گوشیم رو برداشتم و آلارم رو غیر فعال کردم و چشمم روی تاریخ گوشیم ثابت موند ...30 March بود ... یک سال دیگه گذشت ،امروز پنجمین سالگرد جداییمونه . پنجمین سالی که روحم رو از جسمم جدا کردند و جسم بی جونم رو رها کردند تا تو تنهایی و سرگردونی بمونه و هرروز نفس کشیدن براش سخت تر از قبل بشه .
تا سه سال پیش که گروه دیسبند نشده بود حداقل از طریق رسانه و فضای مجازی میتونستم ازش باخبر بشم هر چند اونطور هم فقط ظاهری رو میدیدم که اونا ازش میخواستند نشون بده ولی بعد از اینکه گروه دیسبند شد کاملن گمش کردم و امروز دومین سالیه که بدون حتی یک خبر ازش دارم زندگی میکنم.
گاهی برام سوال میشه که چرا هنوز زندم، چرا بدون اون دارم به زندگی ادامه میدم و تهش فقط به یه جواب میرسم اونم این که هنوز امیدوارم که یکبار دیگه بتونم ببینمش و این تنها چیزیه که منو سرپا نگه میداره.
دوباره از یادآوری اون روزای اول جدایی حالم خراب شده بود و حالت تهوع بدی گرفته بودم ،از تخت پایین اومدم و حولمو برداشتم که دوش بگیرم که صدای زنگ گوشیم رو شنیدم ،برش داشتم جانی بود ، تماس رو وصل کردم:
YOU ARE READING
Without You...☆NCT☆
Fanfictionگاهی ناخواسته وارد دنیایی میشیم که بیرون اومدن از اون به تنهایی امکان پذیر نیست ... گاهی باید یه نفر باشه که بهت انگیزه بده ... برای ادامه دادن ...برای خوب بودن!!! ___________________________________________ سلام دوستان من کیانا هستم و دفعه اول هست...