part 23

1.4K 268 28
                                    


بعضی خاطره ها خیلی عمیقن…

خیلی دردناکن…

جوری که هیچوقت نمی تونی فراموششون کنی…

فقط می تونی وانمود کنی که هیچوقت وجود نداشتن…

اما هر چقدرم وانمود کنی همیشه یه جایی با یه تلنگر کوچیک خودشونو نشون میدن …

اما از همه ی اینا بدتر وقتیه که احساس کنی داری تمام اون خاطرات رو دوباره تجربه میکنی…

_________________________

جونگوک:

با انگشتام شقیقه هامو ماساژ دادم…

یکی از شرکت های زیر مجموعه با زدن یه یونیت تقلبی سهام خریده  و گیر افتاده و حالا ارزش سهاممون کاهش چشمگیری داشته و این یعنی یه دردسر واقعی…

جلسه با عصبانیت و تهدیدای پدرم تموم شده بود و حالا فقط من تو یه سالن کنفراس مونده بودم…

گوشیم رو از تو یه جیبم بیرون آوردم با دیدن 20 تا تماس از جیمین، لعنتی زیر لب  گفتم وهمینطور که شماره ی جیمین رو می گرفتم به سرعت از سالن بیرون زدم…

+جونگوک…

با صدای تهیونگ ایستادم و به طرفش برگشتم…

+کجا میری؟

-میرم جیمینو ببینم…

+می تونی رانندگی کنی؟بنظر حالت خوب نیست؟

دستشو رو پیشونیم گذاشت

+پسر انگار تب داری... حتما باید بری؟

-جواب نمیده ...باید برم…

+صبر کن می رسونمت…

با تکون دادن سرم همراهش به طرفه پارکینگ رفتم و پشت سره هم شماره ی جیمین رو می گرفتم…

تمام راه سرم به صندلی تکیه داده بودم و با هر بار شنیدن صدای اپراتور عصبی تر میشدم...

-لعنتی…

+هی آروم باش...چرا انقدر نگرانی؟

-جواب نمیده...

دوباره تماس گرفتم و سعی کردم با ماساژ دادن سرم ،درد وحشتناکشو کم کنم…

وقتی رسیدیم با یه خداحافظی سریع پیاده شدم و با عجله به طرفه آپارتمان جیمین رفتم…

رمز رو زدم و وارد خونه شدم…

همه جا تاریک و سرد بود و پرده ها کشیده بودن و همین کافی بود تا نگرانیم چند برابر بشه...

-جیمین…

بلند صداش زدم و لامپ ها رو روشن کردم…

به سمته اتاق رفتم اما اونجا هم نبود و با فکر اینکه شاید بیرون باش همینطور که  باهاش تماس می گرفتم به طرفه در رفتم اما با شنیدم صدای گوشیه جیمین به طرفه آشپزخونه برگشتم…

moon in the galaxy { Completed }Donde viven las historias. Descúbrelo ahora