✎ep1

8.3K 813 36
                                    


   *زمان
این کلمه مدام توی سر چانیول بالا و پایین میشد
درست وسط  اتوبان بود،با یه افتاب کشنده که از تمام اتم های ماشین غراضش به  مغز سرش نفوذ میکرد
چیزی که چانیولو تو این دقایق کلافه کرده بود نه تکونای ماشینش   بود
نه گرما
نه ترافیک پیش روش
اون فقط از زمان متنفر بود؛ باید قبل از ساعت هشت به خونه
میرسید و فقط یک صبح تا شب رو وقت داشت تا همه چیزو سر و   سامون بده
به ساعت مچیش نگاهی انداخت
هنوز نیم ساعت وقت داشت اما  نمیرسید اینو ماشین های رو به روش تو سرش حک کرده بودن  
با بوق های متوالی ماشین رو به گوشه خیابون هدایت کرد و ایستاد  حالا فقط باید تا مقصد میدویید
این تنها راهی بود که داشت
سرعتشو بیشتر کرد تقریبا داشت به خونه نزدیک میشد که صدای   بوق بلندی همراه با ترمز تمام بدنشو لرزوند   
متوقف شد و با سر استینش عرق پیشونیشو پاک کرد
چندمتری دور تر از خونه پسر ریزه ای با شلوارک کوتاه و 
تیشرتی گشاد، پاکت شیر تک نفره ای بدست داشت و با بهت به  ماشین  مقابلش زل زده بود 
-دیوونه ای ...بکش کنار بچه   مرد به بدنه ماشینش ضربه زد 
-من تازه بیمش کردم ..میخوای بدبختم کنی 
پاکت شیر تو دست پسر جمع شد و همونجا روی زمین نشست   صدای داد مرد بلند شد 
-یااا...با توام
چان از سالم بودن اون پسر ریزه نفس راحتی کشید و  خودشو بهش  رسوند
جلوش زانو زد 
-صدمه دیدی ؟
پسر نگاه پرسشگرشو بهش دوخت و سرشو به طرفین تکون داد 
-هی ..میتونی یه جای دیگ باهاش لاس بزنی ...برید کنار
چان نفس عصبی کشید 
-دهن کثیفتو ببند مرتیکه
بدن بی حس پسرو با دستاش بلند کردو کنار خیابون نشوند و راننده   با فحشی زیر لب اونجارو ترک کرد
اگه کس دیگه ای جای  اون بود حتما حقشو کف دستش میزاشت اما پسر ترسیده مقابلش که یعقه چان تو دستش مچاله شده بود مهم  تر  بود 
-نترس بک
دو طرف صورتشو گرفت و با انگشت شصتش گونه هاشو نوازش   داد 
- نفس عمیق بکش خب؟
چند باری نفس عمیق کشید تا به بک بفهمونه ک باید چیکار کنه 
نگاهی بهش انداخت ،پاکت شیر پاره شده و لباساشو کثیف کرده   بود 
-باید بریم خونه 
دست انداخت زیر زانو های برهنش تا بغلش کنه که بک مانع شد 
-تو کی هستی ؟
یعقه چانو کشید
-اینجا کجاست ؟
قطره های بی رنگ اشک از چشمهاش راهی گونه هاش شدن
چان  با شرمندگی چشماشو رو صورتش چرخوند 
-بهت میگم...الان بریم خونه خب ؟بهم اعتماد کن

┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉

پسر کاملا توی بغلش گم شده بود ...
شیری که روی لباسش ریخته بود بیشتر از بوی بد حس به اغوش کشیدن یه بچه چند ماهرو برای چان داشت
سختی ها چه اهمیتی داشتن وقتی همین یک لحظه بهای همه اونهارو پرداخت میکرد ؟
بک مدام حرف میزد و بین گریه اش سکسکه های خفیفی میکرد 
-وقتی ..هععع ..بیدار شدم خیلی ترسیدم
-هعع...اقا من چرا اینجام ؟
  چان خندید خوشحال بود ک مثل قبل اجوشی خطاب نشده 
-هعع ما کجا میریم   چان کوتاه جواب داد 
-خونه
و بعد این کلمه به درب خونه رسید و کلیدو انداخت 
-چون ترسیدی بغلت کردم پس بهش عادت نکن 
به حرف مسخرش لبخند کجی زد
عادت!!
اگه بک به کتک زدنشم  عادت میکرد اون باهاش مشکلی  نداشت 
پاهای  پسرو به زمین  سرامیکی خونه رسوند  و خودش مشغول در  اوردن کفشش شد 
-اینجا خون...
حرفش قطع شد ...
بک داشت به قاب عکس روی  ستون خونه نگاه  میکرد
چان پشتش قرار گرفت
بک دستی روی صورت خودش داخل تصویر  کشید 
-این منم ؟؟
چان بغضشو قورت داد و بدن کوچیک پسرو به اغوش کشید   دهانشو به گوشش چسبوند 
بدن پسر لرزید 
-نترس
انگار که اون صدا توش مسکن تزریق شده باشه اروم نفس گرفت
-ما ازدواج کردیم؟  
چان از ته گلو زمزمه کرد 
-اهوم 
-من یادم نمیاد...چرا ؟  بوسه ای زیر گلوش زد 
-رو راست بگو وقتی میبوسمت چجوری میشی   دوباره بوسه دیگه ای به پشت گوشش زد  
بک دستای قفل شده روی شکمشو چنگ انداخت 
-یعنی چی
-فقط بکو چه حسی داری 
-فک کنم پاهام بی حس شدن ...الان یه چیزی از قلبم رفت تو دلم   چان خنده تلخی کرد و دماغشو بالا کشید  
-چطوری میتونی هر روز با یه حس جدید عاشقم بشی ؟
لحظه ای سکوت شد
بک داشت فکر میکرد اما نمیدونست جز حس  امنیت از مرد پشت سرش قرار نیست چیزی ب یاد بیاره
چان سکوت رو شکست 
-بریم حموم ؟
بدون اینکه منتظر جوابی باشه بدن پسرو به حمام کوچیک خونه   رسوند
حمام چیزی شبیه وان نداشت
بک رو روی چهارپایه کوچیکی  نشوند 
چهره گیج پسر بامزه و غم انگیز بود
چان لباسهاشون دونه دونه از تنش در اورد و فقط لباس زیر طوسی رنگ پسرو بجا گذاشت
توی این چند سال زندگی خوب میدونست ک بک هیچوقت مقاومت نمیکرد اما چان به خاطرغرایزمردونش تا قبل از کم شدن حس   خواستنش اون تیکه ازلباس همسرشو باقی میگذاشت
-اسمت چیه
بک در حالی که دست بزرگی اروم صابونو رو بدنش میکشید   پرسید 
چان لبخندی زد
-چانیول ...پارک چانیول خوشت میاد ؟
بعد سرشو از پشت کج کرد و با همون لبخند مسخره به نیم رخ پسر    نگاه کرد
بک خجالت زده خندید و سر تکون داد
چان به پوست مرطوب شده  گونش بوسه ای زد و به کارش ادامه  داد 
-منو تو خیلی ضایع بودیم   تک خنده ای کرد 
- میشنوی ؟؟
میدونست میشنوه فقط میخواست اون لب ها تکون بخورن 
-اره  
سر تکون داد 
-خوبه ...بزار برات قصه بگم
لیفو کنار گذاشتو دوش آبو روی بدن گندمی بک گرفت
و وقتی از پاک شدنش مطمعن شد از پشت محکم بغلش کرد و کمرشو به  لباسای  خیسش چسبوند 
چونشو رو شونه پسر گذاشت 
-حالا بوی یه بچه تمیزو میدی
بک نا خوداگاه انگشت سبابه چان رو به دست کشیدش گرفت و    فشرد 
منتظر داستان بود ؟
چان شروع کرد 
-میدونی توی روستا زمستونا خیلی سرد میشد اما تو هیچوقت لباس گرم نمیپوشیدی خانوم بیون منو میفرستاد تا برات لباس گرم بیارم  مدرسه ....من مدرسه نمیرفتم اما به خاطر تو همه حروف الفبارو یاد  گرفتم...تو روی کاهای طویله می نشستی و ازم درس میپرسیدی  
خنده سردی کرد
-یه بار پدرت بخاطر دیر غذا دادن به گاو ها نذاشت شام بخورم اما  تو همون شب بهم از لای پنجره کیک برنجی دادی...شاید بیاد  نیاری اما توخیلی مهربونی بک
حرفشو قطع کرد؛حوله ای به تن بک کشید و اونو بیرون اورد پیرهن و شلوار خودشو در اورد و شلوارکی پاش کرد
نمیخواست با دوش گرفتن لحظه ای با بک بودنو از دست بده اون حتی شب ها کار میکرد  که روزو با اون وقت بگذرونه
بکو روی تخت نشوند
گونه هاش به خاطر دمای حمام قرمز شده بودن 
سرشو خشک و شروع به پوشیدن لباساش کرد 
-خودم میتونم   لبخندی زد 
-میدونم من دوست دارم انجامش بدم 
چان درحالی که داشت تیشرتو تنش میکرد ادامه داد 
-یه اتفاقی افتاد که تو حافظتو از دست دادی   روشو از بک گرفت و شرتشو پاش کرد
پسر معذب سرشو پایین انداختو باز انگشت سبابه چانو تو مشتش   گرفت
دست دیگرش صورت بکو لمس کرد
-بیا امروز رو استراحت کنیم الان شکه شدی شاید فردا راجبش   حرف زدیم هوم ؟؟
بک اروم سر تکون داد
امروز خیلی اروم شده بود زود چانو پذیرفت زود پذیرفت که چیزی  ندونه این کمی چانو میترسوند
-نمیخوای چیزی بدونی ؟؟
سرشو به به طرفین تکون داد و دست چانو کشید 
-بازم بغلم میکنی ؟
چشمای چان برق زدن امروز خیلی فرق میکرد خیلی
بوسه ای اروم روی لب های داغ بک نشوند و بعد پر کردن شش  هاش ازعطر همسرش لبخند زد 
-البته 
روی تخت دراز کشید و پسرو به اغوشش دعوت کرد
بک پشت بهش خوابید و دستهای بزرگش چفت بدنش  شدن ..
موهاشو بوکشید 
-همیشه اینقدر اروم باش 
صدای بی معنی از گلوی بک خارج شد بعد اروم گفت 
-اخر داستان چیشد 
چان حلقه دستشو محکم تر کرد
-پارک بکهیون توی بغل همسرش بازهم خوابش برد تا فردا دوباره عاشقش بشه

Love me every day🦋Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang