40. نیروی درون توتم

542 150 23
                                    

۱۰ قسمت تا پایان. رای و نظر بدید

نیروانا، زمان حال

قسمت چهلم – نیروی درون توتم

یه ابروش رو بالا برد:" این یه تهدیده؟ بهتره قبل از تهدید کردن استاد بیشتر فکر کنی." با خشم به سمت سوهو برگشت و گفت:" به چی نگاه می کنی؟"

و بعد دوباره با من شروع کرد:" اگه تا این حد ضعیفی، کاری از دست من برات بر نمیاد. اما یادت باشه اگه این سالن رو ترک کنی، هیچ کس، هرگز نمیتونه منو قانع کنه که دوباره آموزشت رو قبول کنم."

خب، من کله شق بودم:" خوبه! بهرحال من بعد از ظهر امروز یه قرار ملاقات داشتم... حالا که دارم زودتر میرم وقت برای استراحت هم دارم." این رو گفتم و با عصبانیت سالن رو ترک کردم.

راهرو ها رو که دیگه میتونستم مسیر اتاقم رو از بین شون تشخیص بدم طی کردم و وقتی به اتاقم رسیدم در رو کوبیدم... حس خشم عجیبی داشتم که نمیدونستم چطوری آرومش کنم که ناگهان... یاد نکته ای افتادم...

نکنه اون تمرینات سخت فقط برای جلسه ی اول بود که رفتار منو در برابر استادم مشخص کنه...!

لعنت.

و حالا... من فقط اون رو نا امید نکرده بودم، بلکه بهش توهین هم کرده بودم!!

ضربه ای به تخت زدم:" لعنت به حماقت! " که البته بیشتر پام درد گرفت تا هر چیز دیگه ای. من واقعا به تمرینات سخت احتیاج داشتم. حرف خودم درست بود. من قدرت های خوناشامی اون ها رو نداشتم، برای همین هم باید سخت تر تلاش می کردم تا خودم رو از نظر آمادگی جسمانی بهشون برسونم.

با وجود خستگی ای که حالا خودش رو حسابی نشون داده بود؛ تصمیم گرفتم برگردم و عذرخواهی کنم... اما وقتی به اونجا رسیدم سوهو تنها بود و همچنان داشت با اون طناب های درهم پیچیده تمرین می کرد.

آروم جلو رفتم و پرسیدم:" نامجون کجاست؟ میخوام باهاش صحبت کنم."

بی اینکه به سمتم بچرخه گفت:" اینجا نیست." بعد از طناب ها پایین اومد و ادامه داد:" یادمه تو اولین تمرینم تا حد مرگ خسته شده بودم برای همین روی زمین دراز کشیدم و گفتم دیگه نمیتونم ادامه بدم..." جلو تر اومد.

نفس نفس نزدنش بعد از اونهمه تمرین نماد این نبود که خسته نشده، فقط یادآوری می کرد که قلبی که زمانی خون رو به بدنش پمپاژ می کرد دیگه نمیزنه...

سعی کردم به چیزی که داشت می گفت توجه کنم:" تو اون خستگی، اون بهم گفت اگه بلند نشم من ول میکنه تا بمیرم... هنوز بهش اعتماد زیادی نداشتم و نگرانیم از اینکه چه بلایی سر تو اومده تمام ذهنم رو پر کرده بود پس سعی کردم بلند بشم... واقعا سعی کردم اما واقعا نتونستم... اینجا بود که اومد و بهم کمک کرد بنشینم، برام غذا آورد و گفت که فقط میخواسته ببینه تمام توانم رو برای هدفم میذارم یا نه... و دوباره بهم آموزش داد... اما در مورد تو، خیلی امیدوار نباش... نامجون غرور خاصی داره." عادی گفت و شونه ای بالا انداخت.

Last Keeper + Season 3 updating 🔰Onde histórias criam vida. Descubra agora