نیروانا، زمان حال
قسمت چهل و هفتم – خانواده
من دهنم رو بستم و تمام انرژیم رو به قدرت دویدنم اضافه کردم. قلعه رو که دور زدیم سوهو رو از دور دیدم.
اون می دوید و ییشینگ و برادرش دو قلوش به دنبالش می دویدن تا متوقفش کنن... هرچند واضح بود که به موقع بهش نمی رسن.
با حالتی عصبی با تهیونگ شروع کردم:" پس پدرت و بقیه کجان؟!"
" اونا دیشب برای یه ماموریت سِرّی به خارج از نیروانا رفتن."
اینطوری فایده نداشت. ایستادم و تصمیم گرفتم آخرین شانس رو امتحان کنم؛ من از بچگی صدای بلندی داشتم و سوهو هم گوش های قدرتمندی داشت اما برای اطمینان بیشتر به طلسم که تو جیبم بود فکر کردم، آرزوی صدای بلندی کردم و فریاد زدم:" من اینجام!"
صدا به قدری بلند بود که تهیونگ از شدتش روی زمین افتاد و گوش های خودم هم سوت کشید... اما... کار کرد! سوهو به سمت من چرخید و با دیدنم ایستاد.
ییشینگ و لِی که دیدن اون متوقف شده روی زمین دراز کشیدن چون دیگر قادر به دویدن نبودن... اما ناگهان سوهو با سرعت خیلی بیشتری شروع به دویدن به این سمت کرد:" خودت مرده بدون جئون جونگ گوک!..."
می دونستم که دندون های تیزی داره و به قدری عصبانی هست که ممکنه از اونا استفاده کنه... برای همین شروع به دویدن کردم به خلاف جهت کردم تا فرار کنم:" بی خیال خب خواب موندم!"
داشت نزدیک میشد:" نگران نباش، منم میخوام بهت کمک کنم که برای همیشه در آرامش کامل استراحت کنی! توی عوضی!! من فکر کردم اینجا رو ترک کردی و رفتی پی کارت."
چرخیدم که ببینم اگه دست از تعقیب کردنم بر داشته، براش توضیح بدم:" چنین تصمیمی داشتم... میشه لطف بذاری وایستم که بتونم توضیخ بدم؟"
این رو گفتم و ایستادم اما اون پشت سرم نبود! حدس می زدم که کجا ممکنه کجا باشه اما دیگه دیر شده بود. چرخیدم که بگم آروم باشه... اما مشتش توی صورتم کوبیده شد... اما قبل از ایستادن یقه اش رو چسبیدم و هر دو روی زمین افتادیم و به حالت دعوا از روی تپه کمی به سمت پاییین قل خوردیم.
آماده بود که مشت دوم رو توی صورتم بکوبه اما مشتش رو محکم درست کنار سرم به زمین کوبید و سعی کرد آروم باشه و گفت:" میشنوم. خلاصه ش کن!"
ییشینگ و لِی که بالاخره بلند شده بودن از کنار ما رد شدن تا وضعیت رو برای مردم توضیح بدن و ییشینگ گفت:" مشتاق شنیدن توضیحاتت هستم..."
تهیونگ اومد و کنار ما، آروم و در حالی که بنظرش کار هر دو مون احمقانه می اومد نگاه سرزنش باری به سوهو انداخت و گوشه ی لبم رو با شصتش لمس کرد.
از جا پریدم:" آخ...!" اما آروم نگهم داشت:" باید روش یخ بذاری داره باد میکنه..."
از جیبش دستمالی بیرون آورد و دستم داد:" روش نگه دار کسی نبینه بهتره."
VOCÊ ESTÁ LENDO
Last Keeper + Season 3 updating 🔰
Mistério / Suspenseخونه رو ترک کردم. تمام چیزی که اون روز با خودم داشتم کوله پشتی و تخته اسکیتم بود، به علاوه ی مبلغ نسبتا قابل توجهی پول که پدر بزرگم برام به ارث گذاشته بود. خوشبختانه سن قانونی در مورد وراثت تو کشور من 16 سال بود و وقتی دو ماه پیش پدر بزرگ ما رو ترک...